اما تو بگو دوستي ما به چه قيمت؟
امروز به اين قيمت، فردا به چه قيمت؟
اي خيره به دلتنگي محبوس در اين تُنگ
اين حسرت درياست تماشا به چه قيمت؟
يك عمر جدايي به هواي نفسي وصل
گيرم كه جوان گشت زليخا، به چه قيمت؟
از مضحكۀ دشمن تا سرزنش دوست
تاوان تو را مي دهم اما به چه قيمت؟
مقصود اگر از ديدن دنيا فقط اين بود
ديديم، ولي ديدن دنيا به چه قيمت؟
كه هيچ بيكار پر حوصلۀ باهوشي را
توان كنار هم چيدن گوشه اي از آن نيست.
نشستند
به هم نگاه كردند
چيزي به هم نگفتند
از تندي نفس ها
در خيزاب خموشي
هر چيزي را شنفتند
دو نيلوفر در مهتاب
به همديگر پيچيدند
شكفتند.
چه مي خواهند آخر اين فقيهان حلب اي عشق؟
از اين سي پارۀ اندوه، اين درد طلب اي عشق؟
صلاح الدين ايوبي، صلاح الدين زركوبي
يكي شمشير و فتوا دارد و آن يك طرب اي عشق
گرسنه در حصار تلخ زندان زنده در گورم
چه خواهي كرد با اصحاب خود يا للعجب اي عشق
كفن شد بورياي كهنه در مهماني آتش
قدح خم كرده ام شايد بيايد جان به لب اي عشق
كه من عيسي بن خويشم بر فراز جلجتا تنها
و هر كس مي تراشد از تنم اصل و نسب اي عشق
سلام اي عطر كولي! اي جوانمرگي! دلم تنگ است
مرا با خود ببر! من خسته ام از روز و شب اي عشق!
بي خيال نمي شوند
اين «دوستت دارم» ها
مثل موجي
كه سرش به سنگ مي خورد هر بار.
شيرين سخني كه از لبش جان مي ريخت
كفرش ز سر زلف پريشان مي ريخت
گر شيخ به كفر زلف او پي بردي
خاك سيهي بر سر ايمان مي ريخت
تا هر كسي كه از برابر من مي گذشت
چراغي بر مي داشت
و سياهي را
آرام تر به سحر مي رساند.
موي سيه فشانده بر روي روشن خويش
كرده پرند سيمين بر سيمگون تن خويش
وآنگه نهاده از لطف بر سينه اش سر من
يعني ز برگ گل كرد بالين و بستر من
آمد مرا در آغوش آن نوبهار خندان
چون بوي گل كه پيچد در ساحت گلستان
يك بار در اين تلاطم تكراري
برخيز و فنا كن اين شب زنگاري
تا كي چو هيون دست و پا در بند
پيوسته به زير بار تن بيگاري؟