بزن باران كه قو از پيشِ ما رفت
خيال و خوابِ سرخِ بوسه ها رفت
از اين مردابِ پُر خرچنگِ تاريك
حبيب آن مردِ تنها، بيصدا رفت
در طبقۀ دوم آپارتماني
در محله اي شلوغ
صبح ها
بيرون مي زنم از خودم
دنبال كوهي
كه جا براي غاري يك نفره داشته باشد
شب ها
بر مي گردم به خودم
آتش روشن مي كنم
و روي ديواره هايم
طرحي مي كشم
از معشوقه اي
كه ندارم.
من عاقبت از اينجا خواهم رفت
پروانه اي كه با شب مي رفت
اين فال را براي دلم ديد
ديري است
مثل ستاره ها چمدانم را
از شوق ماهيان و تنهايي خودم
پر كرده ام ولي
مهلت نمي دهند كه مثل كبوتري
در شرم صبح پر بگشايم
با يك سبد ترانه و لبخند
خود را به كاروان برسانم
اما ...
من عاقبت از اينجا خواهم رفت
پروانه اي كه باشب مي رفت
اين فال را براي دلم ديد.
فصل ها جاده هاي خستگي اند
بي نگاهت رسيده ام به خزان
برسانم به دوربرگردان!
خزان نمي داند
طلسم سبز شكفتن
چه مي كند با گل!
وگرنه موسم تاراج
تلاش بي ثمرش را
به جا نمي آورد.
نه ...
ديگر چنان پر شور
دوستت نمي دارم
چرا كه تابش زيبايي ات
براي من نيست
در تو
رنج هاي گذشته ام را
دوست مي دارم
و جواني از دست رفته ام را.
شراب تلخ بياور كه وقت شيدايي ست
كه آنچه در سر من نيست، ترس رسوايي ست
چه غم كه خلق به حُسن تو عيب ميگيرند؟
هميشه زخم زبان خون بهاي زيبايي ست!
اگر خيال تماشاست در سرت بشتاب
كه آبشارم و افتادنم تماشايي ست
شباهت تو و من هرچه بود ثابت كرد
كه فصل مشترك عشق و عقل تنهايي ست
كنون اگرچه كويرم هنوز در سر من
صداي پر زدن مرغ هاي دريايي ست
سبد پر از رخت هاي چرك
خانۀ گردگيري نشده هم شعر است
شعري تلخ و ناتمام
از زني كه تمام شده است.