شيخ سعدالدين حموّيه
اين هستيِ تو هستيِ هستي دگر است
وين مستيِ تو مستيِ مستي دگر است
رو سر به گريبان تفكر در كش
كاين دست تو آستينِ دستي دگر است
برچسب: ،
ادامه مطلب
اين هستيِ تو هستيِ هستي دگر است
وين مستيِ تو مستيِ مستي دگر است
رو سر به گريبان تفكر در كش
كاين دست تو آستينِ دستي دگر است
لِي لِي ...
گفت خطش را بكشم
روي شنهاي ساحل، رو به دريا
با گچي آبي
فكر كردم
او هم مثل من شنا مي داند ...
تو كه بالا بلند و نازنيني
تو كه شيرين لب و عشق آفريني
كنارم لحظه اي بنشين، چه حاصل
كه فردا بر سر خاكم نشيني
من داركوبي مي شوم
كه هفتاد و سه بار در دقيقه تو را مي بوسد.
آرزوهايم يتيم مي شوند
و هيچكس آنها را نخواهد خواست
پس آرزوهايم را
با خود به گور خواهم برد.
مي رسد از بركه اي در دوردست
بانگ غوكي كه ز دنيا فارغ است
در دَمش سوزي و شوري و غميست
بي گمان او نيز چون من عاشق است
پرسيدم از او واسطۀ هجران را
گفتا سببي هست بگويم آن را
من چشم توام اگر نبيني چه عجب
من جان توام كسي نبيند جان را
گيسوي تو قصه اي پر از تعليق است
جمعي است كه حاصلش فقط تفريق است
موهات چليپايي و ابرو كوفي
خط لب تو چقدر نستعليق است