كريمي مشاور بيمه كريمي مشاور بيمه .

كريمي مشاور بيمه

داستان كوتاه آموزنده

شيوانا گوشه اي از مدرسه نشسته و به كاري مشغول بود و در عين حال به صحبت چند نفر از شاگردانش گوش مي داد. يكي از شاگردان ده دقيقه يك ريز در مورد شاگردي كه غايب بود صحبت كرد و راجع به مسايل شخصي فرد غايب حدسيات و برداشت هاي متفاوتي بيان كرد. حتي چند دقيقه آخر وقتي حرف كم آورد در مورد خصوصيات شخصي و خانوادگي شاگرد غايب هم سخناني گفت. وقتي كلام شاگرد غيبت كن تمام شد، شيوانا به سمت او برگشت و با لحني كنجكاوانه از او پرسيد: بابت اين ده دقيقه اي كه از وقت ارزشمند خودت به آن شاگرد غايب دادي، چقدر از او گرفتي؟ شاگرد غيبت كن با تعجب گفت: هيچ چيز! راجع به كدام ده دقيقه من صحبت مي كنيد؟ شيوانا تبسمي كرد و گفت: هر دقيقه اي كه به ديگران مي پردازي در واقع يك دقيقه از خودت را از دست مي دهي. تو ده دقيقه تمام از وقت ارزشمندي را كه مي توانستي در مورد خودت و مشكلات و نواقص و مسايل زندگي خودت فكر كني، به آن شاگرد غايب پرداختي. اين ده دقيقه ديگر به تو بر نمي گردد كه صرف خودت كني. حال سوال من اين است كه براي اين ده دقيقه اي كه روزي در زندگي متوجه ارزش فوق العاده آن خواهي شد، چقدر پول از شاگرد غايب گرفته اي؟ اگر هيچ نگرفتي و به رايگان وقت خودت و اين دوستانت را هدر داده اي كه واي بر شما كه اين قدر راحت زمان هاي ارزشمند جواني خود را هدر مي دهيد. اگر هم پولي گرفته اي بايد بين دوستانت تقسيم كني، چون با ده دقيقه صحبت كردن، تك تك اين افراد نيز ده دقيقه گرانقدر زندگيشان را با شنيدن مسايل شخصي ديگران هدر داده اند.



برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:

+ نوشته شده: ۷ اسفند ۱۳۹۸ساعت: ۰۶:۲۰:۳۱ توسط:ابوالقاسم كريمي موضوع: نظرات (0)

داستان كوتاه آموزنده

شبي، برف فراواني آمد و همه‌جا را سفيدپوش كرد. ‏دو پسر كوچك با هم شرط بستند كه از روي يك خط صاف، از راهي عبور كنند كه به مدرسه مي‌رسيد. ‏يكي از آنان گفت: «كار سا د‏ه‌اي است!»، بعد به زير پاي خود ‏نگريست كه با دقت گام بردارد. پس از پيمودن نيمي از مسافت، سر خود ‏را بلند كرد ‏تا به ردّپاهاي خود ‏نگاه كند. متوجه شد كه به صورت زيگ زاگ قدم برد‏اشته است. دوستش را صدا زد ‏و گفت: سعي كن كه اين كار را بهتر از من انجام دهي. ‏پسرك فرياد ‏زد: كار سا ده‌اي است!، ‏بعد سر خود ‏را بالا گرفت، به درِ مدرسه چشم د‏وخت و به طرفِ هدفِ خود ‏رفت. ردّپاي او كاملاً صاف بود.



برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:

+ نوشته شده: ۷ اسفند ۱۳۹۸ساعت: ۰۶:۲۰:۳۱ توسط:ابوالقاسم كريمي موضوع: نظرات (0)

داستان كوتاه آموزنده

دادگاه لاهه براي رسيدگي به ماجراي ملي شدن صنعت نفت تشكيل شد، دكتر مصدق با هيات همراه زودتر از موقع به محل رفت. در حالي كه پيشاپيش جاي نشستن همه شركت كنندگان تعيين شده بود، دكتر مصدق به نمايندگي هيات ايران روي صندلي نماينده انگلستان نشست. پيش از آغاز جلسه، چند بار به دكتر مصدق گفتند كه اينجا براي نماينده هيات انگليسي در نظر گرفته شده و جاي شما آن جا است، ولي پيرمرد توجهي نكرد و روي همان صندلي نشست. نماينده هيات انگليس روبه روي دكتر مصدق منتظر ايستاد تا او بلند شود و روي صندلي خويش بنشيند، اما پيرمرد اصلا نگاهش هم نمي كرد. جلسه آغاز شد و قاضي رسيدگي كننده به مصدق رو كرد و گفت: شما جاي نماينده انگلستان نشسته ايد، جاي شما آن جا است. مصدق گفت: شما فكر مي كنيد نمي دانيم صندلي ما كجاست و صندلي نماينده هيات انگليس كدام است؟ نه جناب رييس، خوب مي دانيم جايمان كدام است. ولي چند دقيقه اي روي صندلي دوستان نشستم تا دوستان بدانند بر جاي ديگران نشستن يعني چه؟ سال هاي سال است دولت انگلستان در سرزمين ما خيمه زده و كم كم يادشان رفته كه جايشان اين جا نيست و ايران سرزمين آبا و اجدادي ماست نه سرزمين آنان. دكتر مصدق بعد از پايان سخنانش آرام بلند شد و روي صندلي خويش قرار گرفت. فضاي جلسه تحت تاثير ابتكار مصدق قرار گرفت و در نهايت، انگلستان محكوم شد.



برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:

+ نوشته شده: ۷ اسفند ۱۳۹۸ساعت: ۰۶:۲۰:۳۱ توسط:ابوالقاسم كريمي موضوع: نظرات (0)

داستان كوتاه آموزنده

خانمي شوهرش را به مطب دكتر برد. بعد از معاينه، دكتر، خانم را به طرفي برد و گفت: اگر شما اين كارها را انجام ندهيد، به طور حتم شوهرتان خواهد مرد. اول هر صبح، برايش يك صبحانه ي مقوي درست كنيد و با روحيه ي خوب او را به سركار بفرستيد. دوم اينكه هنگام ناهار، غذاي مغذي و گرم درست كنيد و قبل از اينكه به سركار برود او را در يك محيط خوب مورد توجه قرار بدهيد. سوم اينكه براي شام، يك غذاي خوب و مخصوص درست كنيد و او در كارهاي خانه كمك نكند. در خانه، شوهر از همسرش پرسيد: دكتر به او چه گفته؟ او (خانم) گفت: شما خواهيد مرد.



برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:

+ نوشته شده: ۷ اسفند ۱۳۹۸ساعت: ۰۶:۲۰:۳۰ توسط:ابوالقاسم كريمي موضوع: نظرات (0)

داستان كوتاه آموزنده

زني جوان در راهروي بيمارستان ايستاده، نگران و مضطرب. در انتهاي در كادر بزرگي ديده مي شود با تابلوي «اتاق عمل». چند لحظه بعد در اتاق باز و دكتر جراح از آن خارج مي شود. زن نفسش را در سينه حبس مي كند. دكتر به سمت او مي رود. زن با چهره اي آشفته به او نگاه مي كند ... دكتر: واقعاً متاسفم، ما تمام تلاش خودمون رو كرديم تا همسرتون رو نجات بديم. اما به علت شدت ضربه، نخاع قطع شده و همسرتون براي هميشه فلج شده. ما ناچار شديم هر دو پا رو قطع كنيم، چشم چپ رو هم تخليه كرديم ... بايد تا آخر عمر ازش پرستاري كني، با لوله مخصوص بهش غذا بدي، روي تخت جابجاش كني، حمومش كني، زيرش رو تميز كني و باهاش صحبت كني ... اون حتي نمي تونه حرف بزنه، چون حنجره اش آسيب ديده ... با شنيدن صحبت هاي دكتر به تدريج بدن زن شل مي شود، به ديوار تكيه مي دهد... سرش گيج مي رود و چشمانش سياهي مي رود. با ديدن اين عكس العمل، دكتر لبخندي مي زند و دستش را روي شانه زن مي گذارد و مي گويد: شوخي كردم ... شوهرت همون اولش مُرد.



برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:

+ نوشته شده: ۷ اسفند ۱۳۹۸ساعت: ۰۶:۲۰:۳۰ توسط:ابوالقاسم كريمي موضوع: نظرات (0)

داستان كوتاه آموزنده

دهقان پير، با ناله مي گفت: ارباب! با وجود اين همه بدبختي، نمي دانم ديگر خدا چرا با من لج كرده و چشم تنها دخترم را«چپ» آفريده است؟ دخترم همه چيز را دوتا مي بيند. ارباب پرخاش كرد كه: بدبخت! چهل سال است نان مرا زهرمار مي كني! مگر كور هستي، نمي بيني كه چشم دختر من هم «چپ» است؟ دهقان گفت: چرا ارباب مي بينم. اما چيزي كه هست، دختر شما همه اين خوشبختي ها را «دوتا» مي بيند ولي دختر من، اين همه بدبختي را.



برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:

+ نوشته شده: ۷ اسفند ۱۳۹۸ساعت: ۰۶:۲۰:۲۹ توسط:ابوالقاسم كريمي موضوع: نظرات (0)

داستان كوتاه آموزنده

روزي دهقاني به جاليز رفت كه خيار بدزدد. پيش خودش گفت:« اين گوني خيار را مي‌برم و با پولي كه براي آن مي‌گيرم، يك مرغ مي‌خرم. مرغ تخم مي‌گذارد، روي آن‌ها مي‌نشيند و يك مشت جوجه در مي‌آيد، به جوجه‌ها غذا مي‌دهم تا بزرگ شوند، بعد آن‌ها را مي‌فروشم و يك گوسفند مي‌خرم. گوسفند را مي‌پرورم تا بزرگ شود، او را با يك گوسفند جفت مي‌كنم، او تعدادي بره مي‌زايد و من آن‌ها را مي‌فروشم. با پولي كه از فروش آن‌ها مي‌گيرم، يك ماديان مي‌خرم، او كره مي‌زايد، كره‌ها را غذا مي‌دهم تا بزرگ شوند، بعد آن‌ها را مي‌فروشم. با پولي كه براي آن‌ها مي‌گيرم، يك خانه با يك باغ مي‌خرم. در باغ خيار مي‌كارم و نمي‌گذارم احدي آن‌ها را بدزدد. هميشه از آن‌جا نگهباني مي كنم. يك نگهبان قوي اجير مي‌كنم، و هر از گاهي از باغ بيرون مي‌آيم و داد مي‌زنم: « آهاي تو، مواظب باش». دهقان چنان در خيالات خودش غرق شد كه پاك فراموش كرد در باغ ديگري است و با بالاترين صدا فرياد مي‌زد. نگهبان صدايش را شنيد و دوان‌دوان بيرون آمد، دهقان را گرفت و كتك مفصلي به او زد



برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:

+ نوشته شده: ۷ اسفند ۱۳۹۸ساعت: ۰۶:۲۰:۲۹ توسط:ابوالقاسم كريمي موضوع: نظرات (0)

داستان كوتاه آموزنده

دهقان ساده لوحي قصد داشت عسل خود را به شهر ديگري ببرد تا بفروشد ولي نگهبان دروازه شهر بد طينتي كرد و سر ظرف عسل را برداشت و آنقدر اين كار را ادامه داد تا عسل پر از گرد و خاك شد و مگس ها دور آن جمع شدند. دهقان شكايت پيش قاضي برد. قاضي نيز به دهقان گفت: از اين پس به تو حكم لازم الاجرا مي دهم تا هر كجا مگسي ديدي بكشي. دهقان بلند شد و سيلي محكمي به صورت قاضي زد و گفت: طبق حكم شما اولين آنها را كه روي صورت شما بود كشتم.



برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:

+ نوشته شده: ۷ اسفند ۱۳۹۸ساعت: ۰۶:۲۰:۲۹ توسط:ابوالقاسم كريمي موضوع: نظرات (0)

داستان كوتاه آموزنده

سال هاي سال بود كه دو برادر در مزرعه اي كه از پدرشان به ارث رسيده بود با هم زندگي مي كردند. يك روز به خاطر يك سو تفاهم كوچك، با هم جر و بحث كردند و پس از چند هفته سكوت، اختلاف آنها زياد شد ... كار به جايي رسيد كه از هم جدا شدند. از دست بر قضا يك روز صبح در خانه برادر بزرگ تر به صدا درآمد. وقتي در را باز كرد، مرد نجـاري را ديد. نجـار گفت: من چند روزي است كه دنبال كار مي گردم، فكركردم شايد شما كمي خرده كاري در خانه و مزرعه داشته باشيد، آيا امكان دارد كه كمكتان كنم؟ برادر بزرگ تر جواب داد: بله، اتفاقا من يك مقدار كار دارم. به آن نهر در وسط مزرعه نگاه كن، آن همسايه در حقيقت برادر كوچك تر من است. او هفته گذشته چند نفر را استخدام كرد تا وسط مزرعه را كندند و اين نهر آب بين مزرعه ما افتاد. او حتما اين كار را بخاطر كينه اي كه از من به دل دارد، انجام داده است. سپس به انبار مزرعه اشاره كرد و گفت: در انبار مقداري الوار دارم، از تو مي خواهم تا بين مزرعه من و برادرم حصار بكشي تا ديگر او را نبينم. نجار پذيرفت و شروع كرد به اندازه گيري و اره كردن الوار. برادر بزرگ تر به نجار گفت: من براي خريد به شهر مي روم، آيا وسيله اي نياز داري تا برايت بخرم؟ نجار در حالي كه به شدت مشغول كار بود، جواب داد: نه، چيزي لازم ندارم ! هنگام غروب وقتي كشاورز به مزرعه برگشت، چشمانش از تعجب گرد شد. حصاري در كارنبود. نجار به جاي حصار يك پل روي نهر ساخته بود !!! كشاورز با عصبانيت رو به نجار كرد و گفت: مگر من به تو نگفته بودم برايم حصار بسازي؟ در همين لحظه برادر كوچك تر از راه رسيد و با ديدن پل فكر كرد كه برادرش دستور ساختن آن را داده، از روي پل عبور كرد و برادر بزرگترش را در آغوش گرفت و از او براي كندن نهر معذرت خواست. وقتي برادر بزرگ تر برگشت، نجار را ديد كه جعبه ابزارش را روي دوشش گذاشته و در حال رفتن است... كشاورز نزد او رفت و بعد از تشكر، از او خواست تا چند روزي مهمان او و برادرش باشد. نجار گفت: دوست دارم بمانم ولي پل هاي زيادي هست كه بايد آنها را بسازم....



برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:

+ نوشته شده: ۷ اسفند ۱۳۹۸ساعت: ۰۶:۲۰:۲۸ توسط:ابوالقاسم كريمي موضوع: نظرات (0)

داستان كوتاه آموزنده

دو برادر با هم در مزرعه خانوادگي كار مي كردند كه يكي از آنها ازدواج كرده بود و خانواده بزرگي داشت و ديگري مجرد بود. شب كه مي شد دو برادر همه چيز از جمله محصول و سود را با هم نصف مي كردند. يك روز برادر مجرد با خودش فكر كرد و گفت: درست نيست كه ما همه چيز را نصف كنيم. من مجرد هستم و خرجي ندارم ولي او خانواده بزرگي را اداره مي كند. بنابراين شب كه شد يك كيسه پر از گندم را برداشت و مخفيانه به انبار برادر برد و روي محصول او ريخت. در همين حال برادري كه ازدواج كرده بود با خودش فكر كرد و گفت: درست نيست كه ما همه چيز را نصف كنيم. من سر و سامان گرفته ام ولي او هنوز ازدواج نكرده و بايد آينده اش تامين شود. بنابراين شب كه شد يك كيسه پر از گندم را برداشت و مخفيانه به انبار برادر برد و روي محصول او ريخت. سال ها گذشت و هر دو برادر متحير بودند كه چرا ذخيره گندمشان هميشه با يكديگرمساوي است. تا آن كه در يك شب تاريك دو برادر در راه انبارها به يكديگر برخوردند. آن ها مدتي به هم خيره شدند و سپس بي آن كه سخني بر لب بياورند كيسه هايشان را زمين گذاشتند و يكديگر را در آغوش گرفتند.



برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:

+ نوشته شده: ۷ اسفند ۱۳۹۸ساعت: ۰۶:۲۰:۲۸ توسط:ابوالقاسم كريمي موضوع: نظرات (0)