محمدرضا عبدالملكيان
جز اين درخت
چيزي نمي گويم و
جز اين پرنده
چيزي نمي خواهم
راحتم بگذاريد
بي كتاب و كلمه
به كوهستان بر مي گردم
به همان آغاز
كه فقط گندم بود و
آدم بود.
برچسب: ،
ادامه مطلب
جز اين درخت
چيزي نمي گويم و
جز اين پرنده
چيزي نمي خواهم
راحتم بگذاريد
بي كتاب و كلمه
به كوهستان بر مي گردم
به همان آغاز
كه فقط گندم بود و
آدم بود.
عشق ...
چه به ناگهان بيايد، چه به آهستگي
فرقي نمي كند
تو را به تمامي در بر خواهد گرفت
مثل خيس شدن:
چه در باران باشد، چه در مه.
گنجشك
نشسته روي چراغ راهنما
فكر مي كند به رنگ ديگري
براي رد شدن اندوه
از قلب چهار راه.
چنان فشرده شب تيره پا كه پنداري
هزار سال بدين حال باز مي ماند
به هيچ گوشه اي از چارسوي اين مرداب
خروس آيۀ آرامشي نمي خواند
چه انتظار سياهي
سپيده مي داند؟
آتش بزنم بسوزم اين مذهب و كيش
عشقت بنهم به جاي مذهب در پيش
تا كي دارم عشق نهان در دل خويش
مقصود رهم تويي نه دين است و نه كيش
امشب به كشفي بزرگ دست يافته ام
از اين به بعد
هر گاه دلتنگت شدم
با وجود اين همه دوري
بيدرنگ ...
آرام و ساده
در مقابل آيينه خواهم ايستاد
و به چشم هاي خود نگاه خواهم كرد.
شب نيست كه از غمت دلم جوش نكرد
وز بهر تو زهرِ اندُهي نوش نكرد
اي جانِ جهان هيچ نياوردي ياد
آن را كه تو را هيچ فراموش نكرد
ناگهان ديدم سرم آتش گرفت
سوختم خاكسترم آتش گرفت
چشم وا كردم سكوتم آب شد
چشم بستم بسترم آتش گرفت
در زدم كس اين قفس را وا نكرد
پر زدم بال و پرم آتش گرفت
از سرم خواب زمستاني پريد
آب در چشم ترم آتش گرفت
حرفي از نام تو آمد بر زبان
دست هايم دفترم آتش گرفت
ما هيچ وقت به هم نمي رسيم
هميشه سوزنباني هست
كه به وقت رسيدنمان
خط ها را عوض كند.