مهدي قاسمي
ابرها،
نامههاي مچالۀ منند
كه بغضهايم را
در آنها مي نويسم
و به دست باد مي سپارم
تا برايت بخواندش.
برچسب: ،
ادامه مطلب
ابرها،
نامههاي مچالۀ منند
كه بغضهايم را
در آنها مي نويسم
و به دست باد مي سپارم
تا برايت بخواندش.
قرنهاست كه عاشق منشي موزهام
و دستم را به سويش دراز كردهام
او فكر ميكند من فقط مجسمۀ يك فرمانده ام
كه دستش اتفاقي رو به ميز اوست
و دارد فرمان جنگ ميدهد.
ماييم به غمناكي خود شاد شده
بل از غم و شادي همه آزاد شده
خاكيست وجود ما كه در راه فنا
گشته همه گرد و گرد بر باد شده
زمان دست توست...
زمين دست توست...
دنيا متلاطم مي شود،
وقتي دست روي دست مي گذاري.
اصلاً به خورشيد اعتباري نيست
روزي اگر هُرم نفسهايت نباشد،
يك عصر يخبندان تازه ميشود آغاز.
بگذار تمام جهان را سرباز بچينند
گنجشكها
در اولين رد پوتيني كه به آب بنشيند
آبتني ميكنند.
تو ماهي.
صورتم را به صورتت ميچسبانم
كامل كه شديم
آب بالا ميآيد و
ما غرق ميشويم.نگاهت جنگلي انبوه دارد
نگاهت اندكي اندوه دارد
من از طرز نگاهت ترس دارم
گمانم چشمهايت روح دارد!
يك پلنگ عاشق است
شايد خورشيد نه
اما ...
ماه با من موافق است!