من خسته ام و به فكر خواب افتادم
غرقم به گناه و در سراب افتادم
اي مرگ بيا قدم به چشمم بگذار
امروز كه من از تب و تاب افتادم
يك وقت هايي بايد
روي يك تكه كاغذ بنويسي:
تعطيل است!
و بچسباني پشت شيشۀ افكارت
بايد به خودت استراحت بدهي
دراز بكشي
دست هايت را زير سر بگذاري
به آسمان خيره شوي
و بي خيال سوت بزني
در دلت بخندي به تمام افكاري كه
پشت شيشۀ ذهنت صف كشيده اند
آن وقت با خودت بگويي:
بگذار منتظر بمانند!
با تشكر از الهه هوشمند براي فرستادن اين شعر.
اين روزها آنقدر تنهايم
كه آغوشم تار عنكبوت بسته
هر روز
چشمانم را واكس مي زنم
شايد برق نگاهم كسي را بگيرد.
با تشكر از شميم زماني عزيز به خاطر فرستادن اين شعر.
آرام تر از برگ در پاييز رفتند
با جامه اي خونين غرور آميز رفتند
ديگر رها شد جانشان از بي كسي ها
از شوق ديدار كسي لبريز رفتند
سالهاست به تو فكر نمي كنم
چسبيده ام به اين زندگي لعنتي
به زني كه در من مادر شده
و مردي كه تو نيست
طعم اولين ديدارمان يادم نيست
طعم سرمايي كه آتش مان را تندتر مي كرد
و طعم تو
سالهاست من، من نيستم
من شعرم
شعري براي روزهاي سمعك
روزهاي دندان مصنوعي
و روزهاي آلزايمر
بايد بنويسم
تا سالها بعد يادم نرود
زمستانهاي همدان
چه به روز استخوان هايم آورد.
آدم هاي ديار من
پاييز را دوست دارند
پاييز ...
زمستاني است كه تب كرده
تابستاني است كه لرز كرده
بغضي است كه رسوب كرده
حرفي است كه سكوت كرده
من ...
سكوت رسوب كرده
در تب و لرز پاييز را مي پرستم
پاييز ...
عروس تمام فصل هاي زندگي است
يادم باشد
پاييز كه رسيد
له نكنم
برگ هايي را كه روزي هزاران بار
نفس ارزاني ام مي كردند.