كريمي مشاور بيمه كريمي مشاور بيمه .

كريمي مشاور بيمه

داستان كوتاه آموزنده

فرهاد و هوشنگ هر دو ديوانه در يك آسايشگاه روانى بودند. يك روز همينطور كه در كنار استخر قدم مى زدند فرهاد ناگهان خود را به قسمت عميق استخر انداخت و به زير آب فرو رفت. هوشنگ فورا به داخل استخر پريد و خود را در كف استخر به فرهاد رساند و او را از آب بيرون كشيد. وقتى دكتر آسايشگاه از اين اقدام قهرمانانه هوشنگ آگاه شد، تصميم گرفت كه او را از آسايشگاه مرخص كند. هوشنگ را صدا زد و به او گفت: من يك خبر خوب و يك خبر بد برايت دارم. خبر خوب اين است كه مى توانى از آسايشگاه بيرون بروى، زيرا با پريدن در استخر و نجات دادن جان يك بيمار ديگر، قابليت عقلانى خود را براى واكنش نشان دادن به بحرانها نشان دادى و من به اين نتيجه رسيدم كه اين عمل تو نشانه وجود اراده و تصميم در توست. اما خبر بد اين كه بيمارى كه تو از غرق شدن نجاتش دادى بلافاصله بعد از اين كه از استخر بيرون آمد خود را با كمر بند حوله حمامش دار زده است و متاسفانه وقتى كه ما خبر شديم او مرده بود. هوشنگ كه به دقت به صحبت هاى دكتر گوش مى كرد گفت: او خودش را دار نزد. من آويزونش كردم تا خشك بشه! حالا من كى مى تونم برم خونه؟



برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:

+ نوشته شده: ۷ اسفند ۱۳۹۸ساعت: ۰۶:۲۰:۲۷ توسط:ابوالقاسم كريمي موضوع: نظرات (0)

داستان كوتاه آموزنده

روزي دو شكارچي براي شكار به جنگلي مي روند. در حين شكار ناگهان خرس گرسنه اي را مي بينند كه قصد حمله به آنها را دارد. با ديدن اين خرس گرسنه هر دوي آنها پا به فرار مي گذارند. در حين فرار ناگهان يكي از آنها مي ايستد و وسايل خود را دور مي اندازد و كفشهايش را نيز از پا در مي آورد و دور مي اندازد. دوستش با تعجب از او مي پرسد: فكر مي كني با اين كار از خرس گرسنه سريع تر خواهي دويد؟ او مي گويد: از خرس سريع تر نخواهم دويد ولي از تو سريع تر خواهم دويد. در اين صورت خرس اول به تو مي رسد و تو را مي خورد و من مي توانم فرار كنم!!!



برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:

+ نوشته شده: ۷ اسفند ۱۳۹۸ساعت: ۰۶:۲۰:۲۷ توسط:ابوالقاسم كريمي موضوع: نظرات (0)

داستان كوتاه آموزنده

جعفر بن يونس، مشهور به شبلى ( ٢۴٧- ٣٣۵) از عارفان نامى و پر آوازه قرن سوم و چهارم هجرى است. وى در عرفان و تصوف شاگرد جنيد بغدادى، و استاد بسيارى از عارفان پس از خود بود. در شهرى كه شبلى مى زيست، موافقان و مخالفان بسيارى داشت. برخى او را سخت دوست مى داشتند و كسانى نيز بودند كه قصد اخراج او را از شهر داشتند. در ميان خيل دوستداران او، نانوايى بود كه شبلى را هرگز نديده و فقط نامى و حكايت هايى از او شنيده بود. روزى شبلى از كنار دكان او مى گذشت. گرسنگى، چنان، او را ناتوان كرده بود كه چاره اى جز تقاضاى نان نديد. از مرد نانوا خواست كه به او، گرده اى نان، وام دهد. نانوا برآشفت و او را ناسزا گفت. شبلى رفت. در دكان نانوايى، مردى ديگر نشسته بود كه شبلى را مى شناخت. رو به نانوا كرد و گفت: اگر شبلى را ببينى، چه خواهى كرد؟ نانوا گفت: او را بسيار اكرام خواهم كرد و هر چه خواهد، بدو خواهم داد. دوست نانوا به او گفت: آن مرد كه الآن از خود راندى و لقمه اى نان را از او دريغ كردى، شبلى بود. نانوا، سخت منفعل و شرمنده شد و چنان حسرت خورد كه گويى آتشى در جانش برافروخته اند. پريشان و شتابان، در پى شبلى افتاد و عاقبت او را در بيابان يافت. بى درنگ، خود را به دست و پاى شبلى انداخت و از او خواست كه بازگردد تا وى طعامى براى او فراهم آورد. شبلى، پاسخى نگفت. نانوا، اصرار كرد و افزود: منت بر من بگذار و شبى را در سراى من بگذران تا به شكرانه اين توفيق و افتخار كه نصيب من مى گردانى، مردم بسيارى را اطعام كنم. شبلى پذيرفت. شب فرا رسيد. ميهمانى عظيمى برپا شد. صدها نفر از مردم بر سر سفره او نشستند. مرد نانوا صد دينار در آن ضيافت هزينه كرد و همگان را از حضور شبلى در خانه خود خبر داد. بر سر سفره، اهل دلى روى به شبلى كرد و گفت: يا شيخ ! نشان دوزخى و بهشتى چيست؟ شبلى گفت: دوزخى آن است كه يك گرده نان را در راه خدا نمى دهد؛ اما براى شبلى كه بنده ناتوان و بيچاره او است، صد دينار خرج مى كند.



برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:

+ نوشته شده: ۷ اسفند ۱۳۹۸ساعت: ۰۶:۲۰:۲۶ توسط:ابوالقاسم كريمي موضوع: نظرات (0)

داستان كوتاه آموزنده

پيرمردي صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با يك ماشين تصادف كرد و آسيب ديد. عابراني كه رد مي شند به سرعت او را به اولين درمانگاه رساندند. پرستاران ابتدا زخم هاي پيرمرد را پانسمان كردند. سپس به او گفتند: بايد از تو عكسبرداري شود تا ممكنه جايي از بدنت آسيب و شكستگي داشته باشد. پيرمرد غمگين شد، گفت عجله دارد و نيازي به عكسبرداري نيست. پرستاران از او دليل عجله اش را پرسيدند. پيرمرد گفت: زنم خانه ي سالمندان است. هر صبح آن جا مي روم و صبحانه را با او مي خورم. نمي خواهم دير شود! پرستاري به او گفت: خودمان به او خبر مي دهيم. پيرمرد با اندوه گفت: خيلي متأسفم. او آلزايمر دارد. چيزي را متوجه نخواهد شد! حتي مرا هم نمي شناسد! پرستار با حيرت گفت: وقتي كه نمي داند شما چه كسي هستيد، چرا هر روز صبح براي صرف صبحانه پيش او مي رويد؟ پيرمرد با صدايي گرفته، به آرامي گفت: اما من كه مي دانم او چه كسي است...



برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:

+ نوشته شده: ۷ اسفند ۱۳۹۸ساعت: ۰۶:۲۰:۲۶ توسط:ابوالقاسم كريمي موضوع: نظرات (0)

داستان كوتاه آموزنده

اسمش احمد بود. ما همه مي دانستيم كه پدرش فوت كرده و مادرش با كار در منازل مخارج زندگي آنها را فراهم مي نمايد. اما خود احمد بسيار پسر درسخوان و نمونه اي بود. مودب و با وقار، خانه ما هم مي آمد و هم بازي من بود. مرحوم پدرم هم احمد را خيلي دوست داشت و به او احمد آقا مي گفت و برخلاف ديگر دوستانم هميشه با او خوش و بش مي كرد. آن روز صبح معاون مدرسه آمد سر كلاس و اسم چند نفر را خواند از جمله احمد را كه بروند دفتر ولي احمد نرفت. من كه پرسيدم:چرا؟ گفت: در اين ايام به ما كت و شلوار مي دهند. مادرم مي گويد: تو نمي خواهي بگذار كساني كه نيازمند ترند بگيرند! كرامت و بزرگي احمد هميشه يادم است گرچه بيش از سي سال از آن روز ها مي گذرد.



برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:

+ نوشته شده: ۷ اسفند ۱۳۹۸ساعت: ۰۶:۲۰:۲۶ توسط:ابوالقاسم كريمي موضوع: نظرات (0)

داستان كوتاه آموزنده

برف ها آب شده بودند و ديگر خبري از سرماي زمستان نبود. فصل يخبندان تمام شده بود و كم كم اهالي دهكده شيوانا مي توانستند از خانه هايشان بيرون بيايند و در مزارع به كشت و زرع بپردازند. همه از گرماي خورشيد بهاري حظ مي كردند و از سبزي و طراوت گياهان لذت مي بردند. در آن روز، شيوانا همراه يكي از شاگردان از مزرعه عبور مي كرد. پيرمردي را ديد كه نوه هايش را دور خود جمع كرده و براي آنها در مورد سرماي شديد زمستان و زنداني بودن در خانه و منتظر آفتاب نشستن صحبت مي كند. شيوانا لختي ايستاد و حرف هاي پيرمرد را گوش كرد و سپس او را كنار كشيد و گفت: اكنون كه بهار است و اين بچه ها در حال لذت بردن از آفتاب ملايم و نسيم دلنواز بهار هستند، بهتر است روايت يخ و سرما را براي آنها نقل نكني. خاطرات زمستان، خوب يا بد، مال زمستان است. آنها را به بهار نياور! با اين حرف تو بچه ها نه تنها بهار را دوست نخواهند داشت بلكه از زمستان هم بيشتر خواهند ترسيد و در نتيجه زمستان سال بعد، قبل از آمدن يخبندان همه اين بچه ها از وحشت تسليم سرما خواهند شد. به جاي صحبت از بدبختي هاي ايام سرما، به اين بچه ها ياد بده از اين زيبايي و طراوتي كه هم اكنون اطرافشان است لذت ببرند. بگذار خاطره بهار در خاطر آنها ماندگار شود و برايشان آنقدر شيرين و جذاب بماند كه در سردترين زمستان هاي آينده، اميد به بهاري دلنواز، آنها را تسليم نكند. پيرمرد اعتراض كرد و گفت: اما زمستان سختي بود. شيوانا با لبخند گفت: ولي اكنون بهار است. آن زمستان سخت حق ندارد بهار را از ما بگيرد. تو با كشيدن خاطرات زمستان به بهار، داري بهار را نيز قرباني مي كني! زمستان را در فصل خودش رها كن.



برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:

+ نوشته شده: ۷ اسفند ۱۳۹۸ساعت: ۰۶:۲۰:۲۵ توسط:ابوالقاسم كريمي موضوع: نظرات (0)

داستان كوتاه آموزنده

با مردي كه در حال عبور بود برخورد كردم فوري گفتم اووه! معذرت ميخوام. او هم گفت من هم معذرت ميخوام. ما خيلي مؤدب بوديم، من و اين غريبه خداحافظي كرديم و به راهمان ادامه داديم. اما در خانه با آنهايي كه دوستشان داريم چطور رفتار مي كنيم؟ كمي بعد از آن روز، در حال پختن شام بودم دخترم خيلي آرام كنارم ايستاد همين كه برگشتم به او خوردم و تقريبا انداختمش. با اخم گفتم: اه! از سر راه برو كنار. قلب كوچكش شكست و رفت. نفهميدم كه چقدر تند حرف زدم. وقتي توي رختخوابم بيدار بودم صداي آرام خدا در درونم گفت: وقتي با يك غريبه برخورد مي كني، آداب معمول را رعايت مي كني اما با بچه اي كه دوستش داري بد رفتار مي كني؟ برو به كف آشپزخانه نگاه كن. آنجا نزديك در، چند گل پيدا مي كني. آنها گل هايي هستند كه او برايت آورده است. خودش آنها را چيده. صورتي و زرد و آبي. آرام ايستاده بود كه سورپرايزت بكنه. هرگز اشك هايي كه چشم هاي كوچكش را پر كرده بود نديدي؟ در اين لحظه احساس حقارت كردم. اشك هايم سرازير شدند. آرام رفتم و كنار تختش زانو زدم. بيدار شو كوچولو، بيدار شو. اينا رو براي من چيدي؟ گفتم: دخترم واقعاً متاسفم از رفتاري كه امروز داشتم نمي بايست اون طور سرت داد بكشم. گفت: اشكالي نداره من به هر حال دوستت دارم مامان! - من هم دوستت دارم دخترم و گل ها رو هم دوست دارم مخصوصا آبيه رو. گفت: اونا رو كنار درخت پيدا كردم ورشون داشتم چون مثل تو خوشگلن مي دونستم دوستشون داري، مخصوصاً آبيه رو ... آيا ميدانيد كه اگر فردا بميريد شركتي كه در آن كار مي كنيد به آساني در ظرف يك روز براي شما جانشيني مي آورد؟ اما خانواده اي كه به جا مي گذاريد تا آخر عمر فقدان شما را احساس خواهد كرد. و به اين فكر كنيد كه ما خود را وقف كار مي كنيم و نه خانواده مان. چه سرمايه گذاري ناعاقلانه اي! اينطور فكر نمي كنيد؟!



برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:

+ نوشته شده: ۷ اسفند ۱۳۹۸ساعت: ۰۶:۲۰:۲۵ توسط:ابوالقاسم كريمي موضوع: نظرات (0)

داستان كوتاه آموزنده

روزي روبرتو دوونسنزو تنيس باز قهرمان آرژانتين در حالي كه در يكي از بزرگترين رقابت هاي تنيس دنيا برنده شده بود در حالي كه چك قهرماني را دريافت كرده بود و لبخندي بر لب داشت وارد رختكن شد. پس از ساعتي، او داخل پاركينگ تك و تنها به طرف ماشينش مي رفت كه زني به نزديك مي شود. زن پيروزيش را تبريك مي گويد و سپس عاجزانه مي افزايد كه پسرش به خاطر ابتلا به بيماري سخت مشرف به مرگ است و او قادر به پرداخت حق ويزيت دكتر و هزينه بالاي بيمارستان نيست. دو ونسنزو تحت تاثير حرف هاي زن قرار گرفت و چك مسابقه را امضا نمود و در حالي كه آن را توي دست زن مي فشارد گفت: براي فرزندتان سلامتي و روزهاي خوشي را آرزو مي كنم. يك هفته پس از اين واقعه دوونسنزو در يك باشگاه روستايي مشغول صرف ناهار بود كه يكي از مديران عالي رتبه انجمن گلف بازان به ميز او نزديك مي شود و مي گويد: هفته گذشته چند نفر از بچه هاي مسئول پاركينگ به من اطلاع دادند كه شما در آنجا پس از بردن مسابقه با زني صحبت كرده ايد. مي خواستم به اطلاعتان برسانم كه آن زن يك كلاهبردار است. او نه تنها بچه مريض و مشرف به موت ندارد، بلكه ازدواج هم نكرده. او شما را فريب داده. دوونسنزو مي پرسد: منظورتان اين است كه مريضي يا مرگ هيچ بچه اي در ميان نبوده است. - بله كاملا همين طور است. دو ونسزو مي گويد: در اين هفته، اين بهترين خبري است كه شنيدم.



برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:

+ نوشته شده: ۷ اسفند ۱۳۹۸ساعت: ۰۶:۲۰:۲۴ توسط:ابوالقاسم كريمي موضوع: نظرات (0)

داستان كوتاه آموزنده

يك روز يك مرد روستايي يك كوله بار روي خرش گذاشت و خودش هم سوار شد تا به شهر برود. خر پير و ناتوان بود و راه دور و ناهموار بود و در صحرا پاي خر به سوراخي رفت و به زمين غلتيد. بعد از اين كه روستايي به زور خر را از زمين بلند كرد، معلوم شد پاي خر شكسته و ديگر نمي تواند راه برود. روستايي كوله بار را به دوش گرفت و خر پا شكسته را در بيابان ول كرد و رفت. خر بدبخت در صحرا مانده بود و با خود فكر مي كرد كه «يك عمر براي اين بي انصاف ها بار كشيدم و حالا كه پير و دردمند شده ام، مرا به گرگ بيابان مي سپارند و مي روند». خر با حسرت به هر طرف نگاه مي كرد و يك وقت ديد كه راستي راستي از دور يك گرگ را مي بيند. گرگ درنده همين كه خر را در صحرا افتاده ديد، خوشحال شد و فريادي از شادي كشيد و شروع كرد به پيش آمدن تا خر را از هم بدرد و بخورد. خر فكر كرد: «اگر مي توانستم راه بروم، دست و پايي مي كردم و كوششي به كار مي بردم و شايد زورم به گرگ مي رسيد، ولي حالا هم نبايد نااميد باشم و تسليم گرگ شوم. پاي شكسته مهم نيست. تا وقتي مغز كار مي كند، براي هر گرفتاري چاره اي پيدا مي شود». نقشه اي را كشيد، به زحمت از جاي خود برخاست و ايستاد، اما نمي توانست قدم از قدم بردارد. همين كه گرگ به او نزديك شد، خر گفت:«اي سالار درندگان، سلام». گرگ از رفتار خر تعجب كرد و گفت:«سلام، چرا اينجا خوابيده بودي؟» خر گفت: «نخوابيده بودم بلكه افتاده بودم، بيمارم و دردمندم و حالا هم نمي توانم از جايم تكان بخورم. اين را مي گويم كه بداني هيچ كاري از دستم بر نمي آيد، نه فرار، نه دعوا، و درست و حسابي در اختيار تو هستم، ولي پيش از مرگم يك خواهش از تو دارم». گرگ پرسيد:« چه خواهشي؟» خر گفت: «ببين اي گرگ عزيز، درست است كه من خرم ، ولي خر هم تا جان دارد جانش شيرين است، همان طور كه جان آدم براي خودش شيرين است، البته مرگ من خيلي نزديك است و گوشت من هم قسمت تو است، مي بيني كه در اين بيابان ديگر هيچ كس نيست. من هم راضي ام، نوش جانت و حلالت باشد. ولي خواهشم اين است كه كمي لطف و مرحمت داشته باشي و تا وقتي هوش و حواس من بجا هست و بي حال نشده ام ، در خوردن من عجله نكني و بي خود و بي جهت گناه كشتن مرا به گردن نگيري، چرا كه اكنون دست و پاي من دارد مي لرزد و زوركي خودم را نگاه داشته ام و تا چند لحظه ديگر خودم از دنيا مي روم. در عوض من هم يك خوبي به تو مي كنم و چيزي را كه نمي داني و خبر نداري به تو مي دهم كه با آن بتواني صد تا خر ديگر هم بخري.» گرگ گفت: «خواهشت را قبول مي كنم، ولي آن چيزي كه مي گويي كجاست؟ خر را با پول مي خرند، نه با حرف». خر گفت: «صحيح است من هم طلاي خالص به تو مي دهم. خوب گوش كن، صاحب من يك شخص ثروتمند است و آنقدر طلا و نقره دارد كه نپرس، و چون من در نظرش خيلي عزيز بودم، براي من بهترين زندگي را درست كرده بود. آخور مرا با سنگ مرمر ساخته بود، طويله ام را با آجر كاشي فرش مي كرد، تو بره ام را با ابريشم مي بافت و پالان مرا از مخمل و حرير مي دوخت و به جاي كاه و جو، هميشه پسته و بادام به من مي داد. گوشت من هم خيلي شيرين است. حالا مي خوري و مي بيني. آن وقت چون خيلي خاطرم عزيز بود، هميشه نعل هاي دست و پاي مرا هم از طلاي خالص مي ساخت و من امروز تنها و بي اجازه به گردش آمده بودم كه حالم به هم خورد. حالا كه گذشت ولي من خيلي خر ناز پرورده اي هستم و نعل هاي دست و پاي من از طلا است و تو كه گرگ خوبي هستي، مي تواني اين نعل ها را از دست و پايم بكني و با آن صدتا خر بخري. بيا نگاه كن ببين چه نعل هاي پر قيمتي دارم!» همان طور كه ديگران به طمع مال و منال گرفتار مي شوند، گرگ هم به طمع افتاد و رفت تا نعل خر را تماشا كند. اما همين كه به پاهاي خر نزديك شد ،خر وقت را غنيمت شمرد و با همه زوري كه داشت لگد محكمي به پوزه گرگ زد و دندان هايش را در دهانش ريخت و دستش را شكست. گرگ از ترس و از درد فرياد كشيد و گفت: «عجب خري هستي!» خر گفت: «عجب كه ندارد، ولي مي بيني كه هر ديوانه اي در كار خودش هوشيار است. تا تو باشي و ديگر هوس گوشت خر نكني!» گرگ شكست خورده ناله كنان و لنگان لنگان از آنجا فرار كرد. در راه روباهي به او برخورد و با ديدن دست شل و پوزه خونين گرگ از او پرسيد: «اي سرور عزيز، اين چه حال است و دست و صورتت چه شده، شكارچي تيرانداز كجا بود؟» گرگ گفت: «شكارچي تيرانداز نبود، من اين بلا را خودم بر سر خودم آوردم.» روباه گفت: «خودت؟ چطور؟ مگر چه كار كردي؟» گرگ گفت: «هيچي، آمدم شغلم را تغيير بدهم و اين طور شد، كار من سلاخي و قصابي بود، زرگري و آهنگري بلد نبودم، ولي امروز رفتم نعلبندي كنم!»



برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:

+ نوشته شده: ۷ اسفند ۱۳۹۸ساعت: ۰۶:۲۰:۲۴ توسط:ابوالقاسم كريمي موضوع: نظرات (0)

داستان كوتاه آموزنده

جك از يك مزرعه‌دار در تگزاس يك الاغ خريد به قيمت 100 دلار. قرار شد كه مزرعه‌دار الاغ را روز بعد تحويل بدهد. اما روز بعد مزرعه‌دار سراغ جك آمد و گفت: متأسفم. خبر بدي برات دارم. الاغه مرد. جك جواب داد: ايرادي نداره. همون پولم رو پس بده. مزرعه‌دار گفت: نميشه. آخه همه پول رو خرج كردم. جك گفت: باشه. پس همون الاغ مرده رو بهم بده. مزرعه‌دار گفت: ميخواي باهاش چي كار كني؟ جك گفت: ميخوام باهاش قرعه‌كشي برگزار كنم. مزرعه‌دار گفت: نميشه كه يه الاغ مرده رو به قرعه‌كشي گذاشت. جك گفت: معلومه كه ميتونم. حالا ببين. فقط به كسي نميگم كه الاغ مرده است. يك ماه بعد مزرعه‌دار جك رو ديد و پرسيد: از اون الاغ مرده چه خبر؟ جك گفت: به قرعه‌كشي گذاشتم. 500 تا بليت دو دلاري فروختم و 998 دلار سود كردم. مزرعه‌دار پرسيد: هيچ كس هم شكايتي نكرد؟ جك گفت: فقط هموني كه الاغ رو برده بود. من هم دو دلارش رو پس دادم.



برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:

+ نوشته شده: ۷ اسفند ۱۳۹۸ساعت: ۰۶:۲۰:۲۳ توسط:ابوالقاسم كريمي موضوع: نظرات (0)