سيد حسن حسيني
صهباي سحر جام مرا مي خواند
صحراي خطر گام مرا مي خواند
وقت خوش رفتن است هان گوش كنيد
از عرش كسي نام مرا مي خواند
برچسب: ،
ادامه مطلب
صهباي سحر جام مرا مي خواند
صحراي خطر گام مرا مي خواند
وقت خوش رفتن است هان گوش كنيد
از عرش كسي نام مرا مي خواند
به تلاوت نشستم آن تن را
كه به معراج مي برد من را
مي گشايم شبانه با تفسير
دكمۀ آيه هاي روشن را
سوره ات را به سينه مي فشرم
مثل آهن كه داغ بودن را
روي گلدستۀ ستايش تو
مي برم دسته دسته سوسن را
يك بغل قاصدك شدم با تو
بي قرارم به باد رفتن را
اين پوشال هاي متحرك
اين گران جانان
كه سلطه ناك بر زمين گام مي نهند
مغلوبانند در چنگال وهم
كه تاريكي را با آن همه هولناكي
نابود مي كند
حتي جرقه اي!
تك درخت محصور در ميان آينه ها
خود را
جنگل مي بيند
درياي خيره به آسمان
خود را
قطره ...
عمريست شبانه روز لب هايت را ...
لب باز نكن هنوز لب هايت را ...
نه سير نمي شوم به چندين بوسه
بر روي لبم بدوز لب هايت را!
چقدر مانده به وقتي كه مال هم بشويم؟
درست از آب درآيند احتمالاتم
تو محشري به خدا، من بهشت گمشده ام
تو اتفاق مي افتي، من از محالاتم
چقدر ساكتي و من چقدر حرف زدم
دوباره گيج شدي حتماً از سؤالاتم
دلم گرفته اگر زنگ مي زنم گاهي
مرا ببخش كه اينقدر بي مبالاتم
دلم براي تو
تنگ نمي شود
دلم براي خودم تنگ مي شود
كه با تو مي رود ...