اي مانده ز خويش در بلايي كه مپرس
هرگز نرسيده اي به جايي كه مپرس
از هر چه بدان زنده دلي پاك بمير
تا زنده شوي به كبريايي كه مپرس
آدم كجا ز ميوۀ ممنوعه چيده بود؟
ابليس با خدا به تفاهم رسيده بود
اثباتش اينكه سجده نمي كرد با غرور
روزي كه پشت كلّ ملائك خميده بود
انسان به هر جهت به معلم نياز داشت
قاتل كسي بُوَد كه كلاغ آفريده بود
يوسف نه از حيا به زليخا نظر نداشت
بيچاره تا به حال زليخا نديده بود
زندان به دادِ يوسفِ بي پيرهن رسيد
او نيز ورنه جامۀ عصمت دريده بود
اين حرف ها به قيمت جانم تمام شد
مانند اين غزل كه به پايان رسيده بود
كلاغ به آرامي مي نشيند
بر نردۀ خانۀ من
نگاهي به من پرت مي كند و آنگاه
منقارش را پاك مي كند
و مي رود.
تمام آسمان اگر
بغض شود
و سي و يك زمستان
آني بر سرم آوار ،
باز هم شكوفه مي كنم
هزار بار
از باور بهار.
هواي تو
دلم هواي تو را كرده است
تو كه نيستي
اين هوا
گرگ و ميش را
سخت در آغوش مي كشد!
بيچاره ميش ها كه در آغوش هوا
هم خانۀ گرگ ها شده اند!
و بيچاره تر گرگ ها ؛
كه هميشه
نقشِ بدِ قصه را دارند
اي كاش هوايت را نمي كردم!
تهي بود و نسيمي
سياهي بود و ستاره اي
هستي بود و زمزمه اي
لب بود و نيايشي
«من» بود و «تو»يي:
نماز و محرابي.
بالا منشين كه هست پستي خوش تر
هشيار مشو كه هست مستي خوش تر
در هستيِ دوست نيست گردان خود را
كان نيستي از هزار هستي خوش تر
لبخند زدي بهار با آن آمد
يك باغ پر از نرگس و ريحان آمد
اي دستِ بلندِ آسمان در دستت
من نامِ تو را خواندم و باران آمد