غلامحسين مولوي
خلاف دوستي آيا چه ديدي
كه پيوند وفا از ما بريدي؟
بيا و شام مشتاقان برافروز
كه ما را پرتو صبح اميدي
برچسب: ،
ادامه مطلب
خلاف دوستي آيا چه ديدي
كه پيوند وفا از ما بريدي؟
بيا و شام مشتاقان برافروز
كه ما را پرتو صبح اميدي
كشيمان گر به زاري از كه ترسي؟
براني ار به خواري از كه ترسي؟
مه وا اين نيمه دل از كس نترسم
جهاني دل تو داري از كه ترسي؟
در درّه هاي مه گرفته
جا خوش كرده اند
آواهايي مبهم
به سان رازهايي مگو.
تو را به راستي
تو را به رستخيز
مرا خراب كن!
كه رستگاري و درستكاري دلم
به دستكاري همين غم شبانه بسته است
كه فتح آشكار من
به اين شكست هاي بي بهانه بسته است.
در ديده و دل هميشه دارد گذري
هر لحظه پديدار شود در اثري
كو خسته دلي كه سير اين جلوه كند؟
از خود رود و ز خود نگيرد خبري
تو آسماني و من جوجه «باز» كوچكي ام
كه فكر فتح توام در جهان كودكي ام
تب حضور تو پيچيد در زمين و زمان
وزيد طوفان بر پيكر مترسكي ام
نه... مو به مو همۀ قصه آشناست برام
كه ديده بودم در خواب هاي كودكي ام
تو هم كه آينه اي اشتباه مي گيري
اگر شبيه خودم نيستم شبيه كي ام؟
كه هر چه سعي كنم ناگزير مي ريزد
غم هميشه ام از خنده هاي زوركي ام
سوار اسب مي آيم و مي برم با خود
تو را به دهكدۀ خواب هاي كودكي ام