وحيد عمراني
درون شعر من سرخ است دريا / و حتي سرخ بيني ساحلم را
چرا؟ چون جاي جوهر يا مركب / بريزم در قلم خون دلم را
برچسب: ،
ادامه مطلب
درون شعر من سرخ است دريا / و حتي سرخ بيني ساحلم را
چرا؟ چون جاي جوهر يا مركب / بريزم در قلم خون دلم را
رد مي شوي
با ماشيني كه بوقهاي ممتد مي زند
براي رسيدن تو به خوشبختي
خودم را
از پنجرۀ اتاقم
شاباش مي كنم
ماشينت از من عبور مي كند.
شبم بي تو شبي تاريك و خاموش / به آهنگ غم دل مي كنم گوش
سكوتي سرد با من همنشينه / شدم تك لالۀ دشت فراموش
بهاري داري از وي بر خور امروز / كه هر فصلي نخواهد بود نوروز
گلي كو را نبويد آدميزاد / چو هنگام خزان آيد بَرَد باد
بي ريزش كوه، جامه را سوزانديم / هر فرصت بي ادامه را سوزانديم
از وحشت اينكه آخرش بد باشد / ما آخر شاهنامه را سوزانديم
وقتي كه برف مي بارد
دانستن اينكه
تن پرنده ها گرم است.
كمند گيسوانت را بنازم / كمان ابروانت را بنازم
از آغوش تو بهتر نيست جايي / پناه بازوانت را بنازم
نوروز شد و جهان برآورد نفس / حاصل ز بهار عمر ما را غم و بس
از قافلۀ بهار نامد آواز / تا لاله به باغ سرنگون ساخت جرس
به تمامي دوستان ارجمند، عيد باستاني و اهورايي نوروز را تبريك مي گويم و در سال جديد براي همگي آرزوي حركت بيشتر به سوي كمال مقدر را از درگاه خداوند خواستارم.
اندر دل من مها دل افروز تويي / ياران هستند و ليك دلسوز تويي
شادند جهانيان به نوروز و به عيد / عيد من و نوروز من امروز تويي