فريدون مشيري
به دريا شكوه بردم از شب دشت
و زين عمري كه تلخ تلخ بگذشت
به هر موجي كه مي گفتم غم خويش
سري مي زد به سنگ و باز مي گشت
با تشكر از بهاران براي فرستادن اين دوبيتي.
برچسب: ،
ادامه مطلب
به دريا شكوه بردم از شب دشت
و زين عمري كه تلخ تلخ بگذشت
به هر موجي كه مي گفتم غم خويش
سري مي زد به سنگ و باز مي گشت
با تشكر از بهاران براي فرستادن اين دوبيتي.
زنداني
با خودش حرف مي زند
زندانبان با خودش
هر دو به گلي فكر مي كنند
كه مشغول شكافتن ديوار است.
گاهي لازم است نقشه را
از وسط تا بزنم
آذربايجان بيفتد روي خليج
فارسي تبريز خوب شود و
بندر، لزگي برقصد
گاهي هم نقشه را بايد
از شرق به غرب تا بزنم
خراسان را بفرستم به پابوس آهوان كردستان
اما حرف هاي من باد هواست
از پنجره وارد مي شود
نقشه را مي كند از روي ديوار اتاق
مي اندازد داخل جوي كوچه
آب از سر وطنم مي گذرد.
تو يك گلّه درد بودي
شبيه مرد
كه از روي تماميّتم
رد شدي.
ما را كه خماريم به كافور انداز
در شط شراب و جوي انگور انداز
ما لنگه به لنگه ايم اي مرگ بيا
از پا درمان بياور و دور انداز
بي هراس از ابر و
از صندلي ساعت هشت صبح
بر ماسه هاي ساحل نشسته ام
غرق خيال هاي دور
مي آيد
كتابم را بر مي دارد و مي رود
دريا هم از امتحان بدش مي آيد.
نيازي نيست كه چنگيز باشم
تو را كه فتح كنم
جهان كوچك ترين مستعمرۀ من خواهد بود.
روزي هوا خواهم شد
و تو مرا تنفس خواهي كرد
و دلتنگم خواهي شد
و نفس هايت
.
.
.
عميق تر خواهد بود.