كريمي مشاور بيمه كريمي مشاور بيمه .

كريمي مشاور بيمه

پير هرات خواجه عبدالله انصاري

يا رب ز شراب عشق سرمستم كن / يكباره به بند عشق پا بستم كن

از هر چه جز عشق خود تهيدستم كن / در عشق خودت نيست كن و هستم كن



برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:

+ نوشته شده: ۷ اسفند ۱۳۹۸ساعت: ۰۶:۲۵:۱۱ توسط:ابوالقاسم كريمي موضوع: نظرات (0)

مهدي اخوان ثالث

گر زري و گر سيم زراندودي باش / گر بحري و گر نهري و گر رودي باش

در اين قفس شوم چه طاووس چه بوم / چون ره ابديست هر كجا بودي باش



برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:

+ نوشته شده: ۷ اسفند ۱۳۹۸ساعت: ۰۶:۲۵:۱۰ توسط:ابوالقاسم كريمي موضوع: نظرات (0)

داستان كوتاه آموزنده

فنجان قهوه را تعارفش كردم. وقتي نگاهش كردم دلم سوخت. اما وقتي يادم آمد كه چطور با فريب و نيرنگ قول خريد خانه و ماشين مرا وادار به ازدواج كرد حالم به هم خورد. هنوز قهوه اش را نخورده بود كه گفت: آماده شو كه مي خواهيم جايي برويم. همين طور كه از قهوه مي نوشيد از جيبش سوئيچي به من داد: امروز قولنامه اش كردم. بريم محضر تا سند خانه را هم به نامت كنم. ناگهان روي مبل ولو شد. متوجه شدم كه سيانور اثر كرده بود!!!



برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:

+ نوشته شده: ۷ اسفند ۱۳۹۸ساعت: ۰۶:۲۲:۱۸ توسط:ابوالقاسم كريمي موضوع: نظرات (0)

داستان كوتاه آموزنده

كودكان مكتب از درس و مشق خسته شده بودند. با هم مشورت كردند كه چگونه درس را تعطيل كنند و چند روزي از درس و كلاس راحت باشند. يكي از شاگردان كه از همه زيركتر بود گفت: فردا ما همه به نوبت به مكتب مي‌آييم و يكي يكي به استاد مي‌گوييم چرا رنگ و رويتان زرد است؟ مريض هستيد؟ وقتي همه اين حرف را بگوييم او باور مي‌كند و خيال بيماري در او زياد مي‌شود. همه شاگردان حرف اين كودك زيرك را پذيرفتند و با هم پيمان بستند كه همه در اين كار متفق باشند، و كسي خبرچيني نكند. فردا صبح كودكان با اين قرار به مكتب آمدند. در مكتب‌خانه كلاس درس در خانه استاد تشكيل مي‌شد. همه دم در منتظر شاگرد زيرك ايستادند تا اول او داخل برود و كار را آغاز كند. او آمد و وارد شد و به استاد سلام كرد و گفت: خدا بد ندهد؟ چرا رنگ رويتان زرد است؟ استاد گفت: نه حالم خوب است و مشكلي ندارم، برو بنشين درست را بخوان. اما گمان بد در دل استاد افتاد. شاگرد دوم آمد و به استاد گفت: چرا رنگتان زرد است؟ وهم در دل استاد بيشتر شد. همينطور سي شاگرد آمدند و همه همين حرف را زدند. استاد كم كم يقين كرد كه حالش خوب نيست. پاهايش سست شد به خانه آمد، شاگردان هم به دنبال او آمدند. زنش گفت چرا زود برگشتي؟ چه خبر شده؟ استاد با عصبانيت به همسرش گفت: مگر كوري؟ رنگ زرد مرا نمي‌بيني؟ بيگانه‌ها نگران من هستند و تو از دورويي و كينه، بدي حال مرا نمي‌بيني. تو مرا دوست نداري. چرا به من نگفتي كه رنگ صورتم زرد است؟ زن گفت: اي مرد تو حالت خوب است. بد گمان شده‌اي. استاد گفت: تو هنوز لجاجت مي‌كني! اين رنج و بيماري مرا نمي‌بيني؟ اگر تو كور و كر شده‌اي من چه كنم؟ زن گفت : الآن آينه مي‌آورم تا در آينه ببيني، كه رنگت كاملا عادي است. استاد فرياد زد و گفت: نه تو و نه آينه‌ات، هيچكدام راست نمي‌گوييد. تو هميشه با من كينه و دشمني داري. زود بستر خواب مرا آماده كن كه سرم سنگين شد. زن كمي ديرتر، بستر را آماده كرد. استاد فرياد زد و گفت: تو دشمن مني. چرا ايستاده‌اي؟ زن نمي‌دانست چه بگويد؟ با خود گفت: اگر بگويم تو حالت خوب است و مريض نيستي، مرا به دشمني متهم مي‌كند و گمان بد مي‌برد كه من در هنگام نبودن او در خانه كار بد انجام مي‌دهم. اگر چيزي نگويم اين ماجرا جدي مي‌شود. زن بستر را آماده كرد و استاد روي تخت دراز كشيد. كودكان آنجا كنار استاد نشستند و آرام آرام درس مي‌خواندند و خود را غمگين نشان مي‌دادند. كودك زيرك باز اشاره كرد كه بچه‌ها يواش يواش صداشان را بلند كردند. بعد گفت: آرام بخوانيد صداي شما استاد را آزار مي‌دهد. آيا ارزش دارد كه براي يك ديناري كه شما به استاد مي‌دهيد اينقدر درد سر بدهيد؟ استاد گفت: راست مي‌گويد. برويد. درد سرم را بيشتر كرديد. درس امروز تعطيل است. بچه‌ها براي سلامتي استاد دعا كردند و با شادي به سوي خانه‌ها رفتند. مادران با تعجب از بچه‌ها پرسيدند: چرا به مكتب نرفته‌ايد؟ كودكان گفتند كه از قضاي آسمان امروز استاد ما بيمار شد. مادران حرف شاگردان را باور نكردند و گفتند: شما دروغ مي‌گوييد. ما فردا به مكتب مي‌آييم تا اصل ماجرا را بدانيم. كودكان گفتند: بفرماييد، بروييد تا راست و دروغ حرف ما را بدانيد. بامداد فردا مادران به مكتب آمدند، استاد در بستر افتاده بود، از بس لحاف روي او بود عرق كرده بود و ناله مي‌كرد. مادران پرسيدند: چه شده؟ از كي درد سر داريد؟ ببخشيد ما خبر نداشتيم. استاد گفت: من هم بيخبر بودم، بچه‌‌ها مرا از اين درد پنهان باخبر كردند. من سرگرم كارم بودم و اين درد بزرگ در درون من پنهان بود. آدم وقتي با جديت به كار مشغول باشد رنج و بيماري خود را نمي‌فهمد.



برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:

+ نوشته شده: ۷ اسفند ۱۳۹۸ساعت: ۰۶:۲۲:۱۸ توسط:ابوالقاسم كريمي موضوع: نظرات (0)

داستان كوتاه آموزنده

بوعلي سينا مدت زيادي از عمرش را به سياست و وزارت گذراند و وزارت چند پادشاه را داشته است و اين از جمله چيزهايي است كه علماي بعد از او بر وي عيب گرفته اند كه اين مرد وقتش را بيشتر در اين كارها صرف كرد، در صورتي كه با آن استعداد خارق العاده مي توانست خيلي نافع تر و مفيدتر واقع شود. يك وقتي بوعلي با همان كبكبه و دبدبه و دستگاه وزارتي و غلام ها و نوكرها داشت از جايي عبور مي كرد، به مرد كناسي برخورد كرد كه داشت كناسي مي كرد و مستراحي را خالي مي نمود. بوعلي هم معروف است كه سامعه خيلي قوي داشته و حتي مطالب افسانه واري در اين مورد مي گويند. كناس با خودش شعري را زمزمه مي كرد. صدا به گوش بوعلي رسيد: گرامي داشتم اي نفس از آنت كه آسان بگذرد بر دل جهانت بوعلي خنده اش گرفت كه اين مرد دارد كناسي مي كند و منت هم بر نفسش مي گذارد كه من تو را محترم داشتم براي اينكه زندگي بر تو آسان بگذرد. دهنه اسب را كشيد و آمد جلو گفت: انصاف اين است كه خيلي نفست را گرامي داشته اي! از اين بهتر ديگر نمي شد كه چنين شغل شريفي انتخاب كرده اي. مرد كناس، از هيكل و اوضاع و احوال شناخت كه اين آقا وزير است. گفت: نان از شغل خسيس خوردن به كه بار منت رييس بردن. گفت: همين كار من از كار تو بهتر است. بوعلي از خجالت عرق كرد و رفت.



برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:

+ نوشته شده: ۷ اسفند ۱۳۹۸ساعت: ۰۶:۲۲:۱۷ توسط:ابوالقاسم كريمي موضوع: نظرات (0)

داستان كوتاه آموزنده

در يك شب سرد زمستاني يك زوج سالمند وارد رستوران بزرگي شدند. آنها در ميان زوجهاي جواني كه در آنجا حضور داشتند بسيار جلب توجه مي كردند. بسياري از آنان، زوج سالخورده را تحسين مي كردند و به راحتي مي شد فكرشان را از نگاهشان خواند: نگاه كنيد، اين دو نفر عمري است كه در كنار يكديگر زندگي مي كنند و چقدر در كنار هم خوشبخ هستند. پيرمرد براي سفارش غذا به طرف صندوق رفت. غذا سفارش داد، پولش را پرداخت و غذا آماده شد. با سيني به طرف ميزي كه همسرش پشت آن نشسته بود رفت و رو برويش نشست. يك ساندويچ همبرگر، يك بشقاب سيب زميني خلال شده و يك نوشابه در سيني بود. پيرمرد همبرگر را از لاي كاغذ در آورد و آن را با دقت به دو تكه ي مساوي تقسيم كرد. سپس سيب زميني ها را به دقت شمرد و تقسيم كرد. پيرمرد كمي نوشابه خورد و همسرش نيز از همان ليوان كمي نوشيد. همين كه پيرمرد به ساندويچ خود گاز مي زد، مشتريان ديگر با ناراحتي به آنها نگاه مي كردند و اين بار به اين فــكر مي كردند كه آن زوج پيــر احتمالا آن قدر فقيــر هستند كه نمي توانند دو ساندويچ سفــارش بدهند. پيرمرد شروع كرد به خوردن سيب زميني هايش. مرد جواني از جاي خود بر خاست و به طرف ميز زوج پير آمد و به پير مرد پيشنهاد كرد تا برايشان يك ساندويچ و نوشابه بگيرد. اما پير مرد قبول نكرد و گفت: همه چيز رو به راه است، ما عادت داريم در همه چيز شريك باشيم. مردم كم كم متوجه شدند در تمام مدتي كه پيرمرد غذايش را مي خورد، پيرزن او را نگاه مي كند و لب به غذايش نمي زند. بار ديگر همان جوان به طرف ميز رفت و از آنها خواهش كرد كه اجازه بدهند يك ساندويچ ديگر برايشان سفارش بدهد و اين دفعه پير زن توضيح داد: ما عادت داريم در همه چيز با هم شريك باشيم. همين كه پيرمرد غذايش را تمام كرد، مرد جوان طاقت نياورد و باز به طرف ميز آن دو آمد و گفت: مي توانم سوالي از شما بپرسم خانم؟ پيرزن جواب داد: بفرماييد. - چرا شما چيزي نمي خوريد؟ شما كه گفتيد در همه چيز با هم شريك هستيد. منتظر چي هستيد؟ پيرزن جواب داد: منتظر دندان هـــا.



برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:

+ نوشته شده: ۷ اسفند ۱۳۹۸ساعت: ۰۶:۲۲:۱۷ توسط:ابوالقاسم كريمي موضوع: نظرات (0)

داستان كوتاه آموزنده

تمام مردم ده كوچك ما خانم و آقاي لطفي را مي شناختند، آن هم به خاطر پارادوكس رفتاري و تضاد شديدي كه ميان اين زن و شوهر مسن وجود داشت. خانم لطفي مدام در حال دعوا با پيرمرد بود، اما آقاي لطفي هيچ گاه يك كلمه هم جواب او را نمي داد. با اين حال آن كه هميشه دمغ و ناراحت ديده مي شد، پيرزن، بود! مردم مي گفتند: جالبه... شوهر بيچاره اش يك كلمه هم جوابش رو نمي ده، اما باز هم هميشه دمغ و دلخوره! اين وضع ادامه داشت تا اينكه ناگهان خانم لطفي تبديل شد به سرزنده ترين پيرزن ده! نه اينكه فكر كنيد از دعوا با شوهرش دست برداشت كه اتفاقاً در اين اواخر تندخوتر هم شده بود! اتفاق عجيب اين بود كه بر خلاف هميشه، آقاي لطفي چند وقتي بود كه وقتي زنش با گفتن يك كلمه با او دعوا مي كرد، او پنج كلمه جوابش را مي داد! پيرمردهاي ده كه حيران شده بودند، آنقدر به آقاي لطفي اصرار كردند تا سرانجام پيرمرد رازش را بر ملا كرد: من تازه فهميدم زن بيچاره ام به اين خاطر ناراحت است كه سكوت مرا دال بر بي تفاوتي ام نسبت به خودش مي داند! حالا كه جوابش را مي دهم، باور كرده كه دوستش دارم!



برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:

+ نوشته شده: ۷ اسفند ۱۳۹۸ساعت: ۰۶:۲۲:۱۷ توسط:ابوالقاسم كريمي موضوع: نظرات (0)

داستان كوتاه آموزنده

در يك دهكده، پيرمرد خرمندي زندگي مي كرد. افرادي كه به مشكلي بر مي خوردند يا سوالي داشتند، به او مراجعه مي كردند. يك روز يك بچه باهوش و زِبل كه مي خواست سر به سر پيرمرد خردمند بگذارد، پرنده ي كوچكي گرفت و آن را طوري در دستش گرفت كه ديده نشود. بعد پيش پيرمرد رفت و به او گفت: پدربزرگ، من شنيده ام شما باهوش ترين مرد دهكده هستيد. اما من باور نمي كنم. اگر راست است، مي توانيد بگوييد كه اين پرنده اي كه در دست من است زنده است يا مرده؟ پيرمرد نگاهي به پسر انداخت و فكر كرد: اگر به او بگويد كه پرنده زنده است، او با يك حركت كوچك دستش پرنده را مي كشد، و اگر بگويد كه پرنده مرده است، او پرنده را آزاد مي كند تا به خيال خودش ثابت كند كه از پيرمرد باهوش تر است. پيرمرد دستش را روي شانه ي پسرك زبل گذاشت و با لبخند گفت: مرگ و زندگي اين پرنده به اراده ي تو بستگي دارد.



برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:

+ نوشته شده: ۷ اسفند ۱۳۹۸ساعت: ۰۶:۲۲:۱۶ توسط:ابوالقاسم كريمي موضوع: نظرات (0)

داستان كوتاه اموزنده

مرد فقيرى بود كه همسرش كره مى ساخت و او آن را به يكى از بقالى هاي شهر مى فروخت. آن زن كره ها را به صورت دايره هاي يك كيلويى مى ساخت. مرد آن را به يكى از بقالى هاي شهر مى فروخت و در مقابل مايحتاج خانه را مى خريد. روزى مرد بقال به اندازه كره ها شك كرد و تصميم گرفت آنها را وزن كند. هنگامى كه آنها را وزن كرد، اندازه هر كره ۹۰۰ گرم بود. او از مرد فقير عصبانى شد و روز بعد به مرد فقير گفت: ديگر از تو كره نمى خرم، تو كره را به عنوان يك كيلو به من مى فروختى در حالى كه وزن آن۹۰۰ گرم است. مرد فقير ناراحت شد و سرش را پايين انداخت و گفت: ما وزنه ترازو نداريم و يك كيلو شكر از شما خريديم و آن يك كيلو شكر را به عنوان وزنه قرار مى داديم.



برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:

+ نوشته شده: ۷ اسفند ۱۳۹۸ساعت: ۰۶:۲۲:۱۶ توسط:ابوالقاسم كريمي موضوع: نظرات (0)

داستان كوتاه آموزنده

آهنگري شمشير بسيار زيبايي تقديم شاپور پادشاه ساساني نمود. شاپور از او پرسيد: چه مدت براي ساختن اين شمشير زمان گذاشته اي؟ آهنگر پاسخ داد: يك سال تمام. پادشاه ايران باز پرسيد: اگر يك شمشير ساده براي سربازان بسازي چقدر زمان مي برد؟ او گفت: سه تا چهار روز. شاپور گفت: آيا اين شمشير قدرتي بيشتر از آن صد شمشير ديگري كه مي توانستي بسازي دارد؟ آهنگر گفت: خير، اين شمشير زيباست و شايسته كمر شهريار. پادشاه ايران گفت: سپاسگزارم از اين پيشكش اما، پادشاه اهل فرمان دادن است نه جنگيدن، من از شما شمشير براي سپاهيان ايران مي خواهم نه براي خودم، و به ياد داشته باش سرباز بي شمشير نگهبان كيان كشور، پادشاه و حتي جان خويش نيست. شاپور با نگاهي پدرانه به آهنگر گفت: اگر به تو پاداش دهم هر روز صنعتگران و هنرمندان به جاي توجه به نيازهاي واقعي كشور، براي من زينت آلات مي سازند و اين سرآغاز سقوط ايران است. پدرم به من آموخت زندگي ساده داشته باشم تا فرمانرواييم پايدارتر باشد. پس براي سربازان شمشير بساز كه نبردهاي بزرگ در راه است.



برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:

+ نوشته شده: ۷ اسفند ۱۳۹۸ساعت: ۰۶:۲۲:۱۵ توسط:ابوالقاسم كريمي موضوع: نظرات (0)