پسر كوچكي وارد مغازه اي شد، جعبه نوشابه را به سمت تلفن هل داد و بر روي جعبه رفت تا دستش به دكمه هاي تلفن برسد و شروع كرد به گرفتن شماره. مغازه دار متوجه پسر بود و به مكالماتش گوش مي داد. پسرك پرسيد: خانم، مي توانم خواهش كنم كوتاه كردن چمن هاي حياط خانه تان را به من بسپاريد؟ زن پاسخ داد: كسي هست كه اين كار را برايم انجام مي دهد! پسرك گفت: خانم، من اين كار را با نصف قيمتي كه او انجام مي دهد انجام خواهم داد! زن در جوابش گفت كه از كار اين فرد كاملا راضي است. پسرك بيشتر اصرار كرد و پيشنهاد داد: خانم، من پياده رو و جدول جلوي خانه را هم برايتان جارو مي كنم. در اين صورت شما در يكشنبه زيباترين چمن را در كل شهر خواهيد داشت. مجددا زن پاسخش منفي بود. پسرك در حالي كه لبخندي بر لب داشت، گوشي را گذاشت. مغازه دار كه به صحبت هاي او گوش داده بود به سمتش رفت و گفت: پسر...، از رفتارت خوشم آمد؛ به خاطر اينكه روحيه خاص و خوبي داري دوست دارم كاري به تو بدهم. پسر جواب داد: نه ممنون، من خودم كار دارم و فقط داشتم عملكردم را ارزيابي مي كردم. من همان كسي هستم كه براي اين خانم كار مي كند!
برچسب:
،
ادامه مطلب
بازدید:
+ نوشته شده:
۷ اسفند ۱۳۹۸ساعت:
۰۶:۲۱:۴۵ توسط:ابوالقاسم كريمي موضوع:
نظرات (0)
خانواده همسر برادرش به منزلشان آمده بودند. او مي گفت: چون برادر بزرگ تر بود ديرتر ازدواج كرده بود و براي رسيدگي به امور برادران و خواهرانش ناچار بود كار كند. شبي كه اقوام تازه برادرش به منزل انها آمده بودند، وي براي خريد يك شانه تخم مرغ راهي شده بود. تنها دارايي منزلشان ده تومان پول بود و يك راست به مغازه بقال محله كه مردي خداشناس بود رفته و وقتي پول يك شانه تخم مرغ را داده بود، مرد گفته بود: اين نرخ روز است نه اين وقت شب و در اين ساعت از شب نرخش پانزده تومان است. اين دوست مي گفت: تخم مرغ را زمين گذاشتم و برگشتم به طرف خانه. مي گفت: در مسير به اين فكر مي كردم كه مردي با اين خدا پرستي كه هميشه صف اول نماز مسجدمان است چرا اين چنين كرد؟ ناگهان به درب مغازه قهوه خانه محله رسيدم كه شخصي لاابالي و بي خيال در ظاهر بود. به سراغش رفتم و گفتم برادر به اندازه ده تومان به من تخم مرغ بده. مرد گفت: نيمرو مي خواي يا آب پز؟ گفتم: نه برادر براي ما مهمان آمده و تمام دارايي ما همين ده تومان است. اگر مي شود مي برم خانه خودمان درست مي كنيم. با شنيدن اين حرف مرد برخاست؛ سه دست ديزي و تمام مخلفاتش به همراه يك شانه تخم مرغ به اضافه ده نان برشته داد دست من و گفت: خير پيش. متعجب گفتم: برادر من پول ندارم. مرد برفراشته گفت: كي از تو پول خواست؟ مهمان حبيب خداست و تو هم همسايه ما برو به سلامت. روزها و سالها گذشت و او يك ريال بابت آن شب از من نگرفت. كرامت و انسانيت او همواره مرا شرمسار خود نموده است.
برچسب:
،
ادامه مطلب
بازدید:
+ نوشته شده:
۷ اسفند ۱۳۹۸ساعت:
۰۶:۲۱:۴۵ توسط:ابوالقاسم كريمي موضوع:
نظرات (0)
روزي دو مرد عازم ماهيگيري شدند، يكي متبحر و ديگري سر رشته اي از اين كار نداشت. هر بار ماهيگير كار كشته ماهي بزرگي صيد مي كرد آن را در ظرفي پر از يخ مي انداخت؛ اما هر بار كه ماهيگير بي تجربه يك ماهي بزرگ صيد مي كرد دوباره آن را به آب مي انداخت. ماهيگير متبحر تا شب شاهد اين ماجرا بود. سرانجام كاسه صبرش لبريز شد و پرسيد: چرا هر ماهي بزرگي كه صيد مي كني دوباره به آب مي اندازي؟ ماهيگير بي تجربه جواب داد: خوب معلومه براي اين كه من فقط يك تابه كوچك دارم.
برچسب:
،
ادامه مطلب
بازدید:
+ نوشته شده:
۷ اسفند ۱۳۹۸ساعت:
۰۶:۲۱:۴۴ توسط:ابوالقاسم كريمي موضوع:
نظرات (0)
دو تا گرگ بودند كه از كوچكي با هم دوست بودند و هر شكاري كه به چنگ مي آوردند با هم مي خوردند و تو يك غار با هم زندگي مي كردند. يك سال زمستان بدي شد و بقدري برف رو زمين نشست كه اين دو گرگ گرسنه ماندند و هر چه ته مانده لاشه هاي شكارهاي پيش مانده بود خوردند كه برف بند بيايد و پي شكار بروند؛ اما برف بند نيامد و آنها ناچار به دشت زدند؛ اما هر چه رفتند؛ دهن گيره اي گير نياوردند. برف هم دست بردار نبود و كم كم داشت شب مي شد و آنها از زور سرما و گرسنگي نه راه پيش داشتند نه راه پس. يكي از آنها كه ديگر نمي توانست راه برود به دوستش گفت: چاره نداريم مگه اينكه بزنيم به ده. ـ بزنيم به ده كه بريزن سرمون نفله مون كنن؟! ـ بريم به اون آغل بزرگه كه دامنه كوهه يه گوسفندي ورداريم در بريم. ـ معلوم ميشه مخت عيب كرده. كي آغل رو تو اين شب برفي تنها ميذاره. رفتن همون و زير چوب و چماق له شدن همون. چنون دخلمونو ميارن كه جدمون پيش چشممون بياد. ـ تو اصلاً ترسويي. شكم گشنه كه نبايد از اين چيزا بترسه. ـ يادت رفته بابات چه جوري مرد؟ مثه دزد ناشي زد به كاهدون و تكه گنده اش شد گوشش. ـ بازم اسم بابام رو آوردي؟ تو اصلاً به مرده چكار داري؟ مگه من اسم باباي تو رو ميارم كه از بس كه خر بود يه آدميزاد مفنگي دست آموزش كرده بود برده بودش تو ده كه مرغ و خروساشو بپاد و اينقده گشنگي بهش داد تا آخرش مرد و كاه كردن تو پوستش و آبرو هر چي گرگ بود برد. ـ باباي من خر نبود از همه داناتر بود. اگر آدميزاد امروز روزم به من اعتماد مي كرد، مي رفتم باش زندگي مي كردم. بده يه همچين حامي مثه آدميزاد را داشته باشيم؟ حالا تو ميخواي بزني به ده، برو تا سر تو بيخ تا بيخ بِبرن، بِبرندش تو ده كله گرگي بگيرن. ـ من ديگه دارم از حال ميرم. ديگه نمي تونم پا از پا وردارم... ـ "اه" مث اينكه راس راسكي داري نفله ميشي. پس با همين زور و قدرتت ميخواسي بزني به ده؟! ـ آره، نمي خواستم به نامردي بميرم. مي خواستم تا زنده ام مرد و مردونه زندگي كنم و طعمه خودمو از چنگ آدميزاد بيرون بيارم. گرگ ناتوان اين را گفت و حالش بهم خورد و به زمين افتاد و ديگر نتوانست از جايش تكان بخورد. دوستش از افتادن او خوشحال شد و دور ورش چرخيد و پوزه اش را لاي موهاي پهلوش فرو برد و چند جاي تنش را گاز گرفت. رفيق زمين گير از كار دوستش سخت تعجب كرد و جويده جويده از او پرسيد: ـ داري چكار مي كني؟ منو چرا گاز مي گيري؟ ـ واقعاً كه عجب بي چشم و رويي هستي. پس دوستي براي كي خوبه؟ تو اگه نخواي يه فداكاري كوچكي در راه دوست عزيز خودت بكني پس براي چي خوبي؟ ـ چه فداكاري اي؟! ـ تو كه داري ميميري. پس اقلاً بذار من بخورمت كه زنده بمونم. ـ منو بخوري؟ ـ آره مگه تو چته؟ ـ آخه ما سالهاي سال با هم دوست جون جوني بوديم. ـ براي همينه كه ميگم بايد فداكاري كني ديگه. ـ آخه من و تو هر دومون گرگيم. مگه گرگ، گرگ رو مي خوره؟ ـ چرا نخوره؟ اگرم تا حالا نمي خورده، من شروع مي كنم تا بعدها بچه هامونم ياد بگيرن. ـ آخه گوشت من بو ميده. ـ خدا باباتو بيامرزه؛ من دارم از نا ميرم تو ميگي گوشتم بو ميده؟ ـ حالا راس راسي ميخواي منو بخوري؟ ـ معلومه چرا نخورم؟ ـ پس يه خواهشي ازت دارم. ـ چه خواهشي؟! ـ بذار بميرم وقتي مردم هر كاري ميخواي بكن. ـ واقعاً كه هر چي خوبي در حقت بكنن انگار هيچي! من دارم فداكاري مي كنم و مي خوام زنده زنده بخورمت تا دوستيمو بهت نشون بدم. مگه نمي دوني اگه نخورمت لاشت ميمونه رو زمين؛ اونوخت لاشخورا مي خورنت؟ گذشته از اين وقتي كه مردي ديگه بو مي گيري و ناخوشم مي كنه. گرگ نابكار اين را گفت و زنده زنده شكم دوست خود را دريد و دل و جگر او را داغ داغ بلعيد.
برچسب:
،
ادامه مطلب
بازدید:
+ نوشته شده:
۷ اسفند ۱۳۹۸ساعت:
۰۶:۲۱:۴۴ توسط:ابوالقاسم كريمي موضوع:
نظرات (0)
چندين سال پيش بود. ما در يك خانواده خيلي فقير در يك ده دور افتاده ، توي يك كلبه كوچك زندگي مي كرديم. روزها در مزرعه كار مي كرديم و شبها از خستگي خوابمان مي برد. كلبه ما نه اتاقي داشت، نه اسباب و اثاثيه اي، نه نور كافي... از برداشت محصول آنقدر گيرمان مي آمد كه شكم پدر و مادر و سه تا بچه سير بشود. يادم مي آيد يك سال كه نمي دانم به چه علتي محصولمان بي دليل بيشتر از سالهاي پيش شده بود، بيشتر از هميشه پول گرفتيم. يك شب مامان ذوق زده يك مجله خاك خورده و كهنه را از توي صندوق كشيد بيرون و از توش يه عكس خيلي خوشگل از يك آينه نشانمان داد. همه با چشمهاي هيجان زده عكس را نگاه مي كرديم. مامان گفت بياييد اين آينه را بخريم، حالا كه كمي پول داريم، اين هم خيلي خوشگل است... ما پيش از اين هيچ وقت آينه نداشتيم، اين هيجان انگيزترين اتفاقي بود كه مي توانست برايمان بيفتد. پول كافي هم براي خريدش داشتيم. پول را داديم به همسايه تا وقتي به شهر مي رود آن آينه را برايمان بخرد. آفتاب نزده بايد حركت مي كرد، از ده ما تا شهر حداقل پنج فرسخ راه بود، يعني يك روز پياده روي، تازه اگر تند راه مي رفت. سه روز بعد وقتي همه داشتيم در مزرعه كار مي كرديم، صداي همسايمان را شنيديم كه يك بسته را از دور به ما نشان مي داد. چند دقيقه بعد همه در كلبه دور مامان جمع شديم. وقتي بسته را باز كرد مامان اولين كسي بود كه جيغ زد : "واي ي ي ي... حسين آقا، تو هميشه مي گفتي من خوشگلم، واقعا" من خوشگلم! بابا آينه را گرفت دستش و نگاهي در آن كرد. همينطوري كه سيبيلهايش را مي ماليد و لبخند ريزي ميزد با آن صداي كلفتش گفت: آره منم خشنم، اما جذابم، نه ؟! نفر بعدي آبجي كوچيكه بود: مامان، واقعا چشمهام به تو رفته ها! آبجي بزرگه نفر بعدي بود كه با هيجان و چشمهاي ورقلمبيده به آينه نگاه مي كرد: مي دونستم موهام رو اينطوري مي بندم خيلي بهم مياد! با عجله آينه را از دستش قاپيدم و در آن نگاه كردم... مي دانيد در چهار سالگي يك قاطر به صورتم لگد زده بود و به قول معروف صورتم از ريخت افتاده بود. وقتي تصويرم را ديدم، يكهو داد زدم: من زشتم ! من زشتم! بدنم مي لرزيد، دلم مي خواست آينه را بشكنم، همينطور كه دانه هاي اشك از چشمانم سرازير بود به بابا گفتم: يعني من هميشه همين ريختي بودم؟ - آره عزيزم، هميشه همين ريختي بودي. - اونوقت تو هميشه من رو دوست داشتي؟ - آره پسرم، هميشه دوستت داشتم. - چرا ؟ آخه چرا دوستم داري؟ - چون تو مال من هستي! سالها از آن قضيه گذشته، حالا من هر صبح صادقانه به خودم نگاه مي كنم و مي بينم ظاهرم زشت است. آن وقت از خدا مي پرسم : يعني واقعاً دوستم داري؟ و او در جوابم مي گويد: بله. و وقتي به او مي گويم چرا دوستم داري؟ به من لبخند مي زند و مي گويد: چون تو مال من هستي.
برچسب:
،
ادامه مطلب
بازدید:
+ نوشته شده:
۷ اسفند ۱۳۹۸ساعت:
۰۶:۲۱:۴۳ توسط:ابوالقاسم كريمي موضوع:
نظرات (0)
سه تن در راهى مى رفتند؛ يكى مسلمان و آن دو ديگر، مسيحى و يهودى. در راه درهمى چند يافتند. به شهرى رسيدند. درهمها بدادند و حلوا خريدند. شب از نيمه گذشته بود و همگى گرسنه بودند، اما حلوا جز يك نفر را سير نمى كرد. يكى گفت: امشب را نيز گرسنه بخوابيم، هر كه خواب نيكو ديد، اين حلوا، فردا طعام او باشد. هر سه خوابيدند. مسلمان، نيمه شب برخاست، همه حلوا بخورد و دوباره خوابيد. صبح شد. عيسوى گفت: ديشب به خواب ديدم كه عيسى مرا تا آسمان چهارم بالا برد و در خانه خود نشاند. خوابى از اين نيكوتر نباشد. حلوا نصيب من است. يهودى گفت: خواب من نيكوتر است. موسى را ديدم كه دست من را گرفته بود و مى برد. از همه آسمانها گذشتيم تا به بهشت رسيديم. در ميانه راه تو را ديدم كه در آسمان چهارم آرميده اى. مسلمان گفت: دوش، محمد(ص) به خواب من آمد و گفت: اى بيچاره آن يكى را عيسى به آسمان چهارم برد و آن دگر را موسى به بهشت، تو محروم و بيچاره مانده اى. بارى اكنون كه از آسمان چهارم و بهشت، باز مانده اى، برخيز به همان حلوا رضايت ده. آن گاه برخاستم و حلوا را بخوردم كه من نيز نصيبى داشته باشم. رفيقان همراهش گفتند: و الله كه خواب خوش، آن بود كه تو ديدى. آنچه ما ديديم همه خيالات باطل بود.
برچسب:
،
ادامه مطلب
بازدید:
+ نوشته شده:
۷ اسفند ۱۳۹۸ساعت:
۰۶:۲۱:۴۳ توسط:ابوالقاسم كريمي موضوع:
نظرات (0)
مرد جواني، از دانشكده فارغ التحصيل شد. ماهها بود كه ماشين اسپرت زيبايي، پشت شيشه هاي يك نمايشگاه به سختي توجهش را جلب كرده بود و از ته دل آرزو مي كرد كه روزي صاحب آن ماشين شود. مرد جوان، از پدرش خواسته بود كه براي هديه فارغ التحصيلي، آن ماشين را برايش بخرد. او مي دانست كه پدر توانايي خريد آن را دارد. بالاخره روز فارغ التحصيلي فرا رسيد و پدرش او را به اتاق مطالعه خصوصي اش فرا خواند و به او گفت: من از داشتن پسر خوبي مثل تو بي نهايت مغرور و شاد هستم و تو را بيش از هر كس ديگري در دنيا دوست دارم. سپس يك جعبه به دست او داد. پسر، كنجكاو ولي نااميد، جعبه را گشود و در آن يك انجيل زيبا، كه روي آن نام او طلاكوب شده بود، يافت. با عصبانيت فريادي بر سر پدر كشيد و گفت: با تمام مال و دارايي كه داري، يك انجيل به من مي دهي؟ كتاب مقدس را روي ميز گذاشت و پدر را ترك كرد. سالها گذشت و مرد جوان در كار و تجارت موفق شد. خانه زيبايي داشت و خانواده اي فوق العاده. يك روز به اين فكر افتاد كه پدرش، حتماً خيلي پير شده و بايد سري به او بزند. از روز فارغ التحصيلي ديگر او را نديده بود. اما قبل از اينكه اقدامي بكند، تلگرامي به دستش رسيد كه خبر فوت پدر در آن بود و حاكي از اين بود كه پدر، تمام اموال خود را به او بخشيده است. بنابراين لازم بود فوراً خود را به خانه برساند و به امور رسيدگي نمايد. هنگامي كه به خانه پدر رسيد، در قلبش احساس غم و پشيماني كرد. اوراق و كاغذهاي مهم پدر را گشت و آنها را بررسي نمود و در آنجا، همان انجيل قديمي را باز يافت. در حاليكه اشك مي ريخت انجيل را باز كرد و صفحات آن را ورق زد و كليد يك ماشين را پشت جلد آن پيدا كرد. در كنار آن، يك برچسب با نام همان نمايشگاه كه ماشين مورد نظر او را داشت، وجود داشت. روي برچسب تاريخ روز فارغ التحصيلي اش بود و روي آن نوشته شده بود: تمام مبلغ پرداخت شده است.
برچسب:
،
ادامه مطلب
بازدید:
+ نوشته شده:
۷ اسفند ۱۳۹۸ساعت:
۰۶:۲۱:۴۲ توسط:ابوالقاسم كريمي موضوع:
نظرات (0)
اين داستان واقعي است و به اواخر قرن 15 بر مي گردد. در يك دهكده كوچك نزديك نورنبرگ خانواده اي با 18 فرزند زندگي مي كردند. براي امرار معاش اين خانواده بزرگ، پدر مي بايستي 18 ساعت در روز به هر كار سختي كه در آن حوالي پيدا مي شد تن مي داد. در همان وضعيت اسفناك آلبرشت دورر و برادرش آلبرت (دو تا از 18 فرزند) رويايي را در سر مي پروراندند. هر دوشان آرزو مي كردند نقاش چيره دستي شوند، اما خيلي خوب مي دانستند كه پدرشان هرگز نمي تواند آن ها را براي ادامه تحصيل به نورنبرگ بفرستد. يك شب پس از مدت زمان درازي بحث در رختخواب، دو برادر تصميمي گرفتند. با سكه قرعه انداختند و بازنده مي بايست براي كار در معدن به جنوب مي رفت و برادر ديگرش را حمايت مالي مي كرد تا در آكادمي به فراگيري هنر بپردازد، و پس از آن برادري كه تحصيلش تمام شد بايد در چهار سال بعد، برادرش را از طريق فروختن نقاشي هايش حمايت مالي مي كرد تا او هم به تحصيل در دانشگاه ادامه دهد. آن ها در صبح روز يك شنبه در يك كليسا سكه انداختند. آلبرشت دورر برنده شد و به نورنبرگ رفت و آلبرت به معدن هاي خطرناك جنوب رفت و براي 4 سال به طور شبانه روزي كار كرد تا برادرش را كه در آكادمي تحصيل مي كرد و جزء بهترين هنرجويان بود، حمايت كند. نقاشي هاي آلبرشت حتي بهتر از اكثر استادانش بود. در زمان فارغ التحصيلي او درآمد زيادي از نقاشي هاي حرفه اي خودش به دست آورده بود. وقتي هنرمند جوان به دهكده اش برگشت، خانواده دورر براي موفقيت هاي آلبرشت و برگشت او به كانون خانواده پس از 4 سال يك ضيافت شام برپا كردند. بعد از صرف شام، آلبرشت ايستاد و يك نوشيدني به برادر دوست داشتني اش براي قدرداني از سال هايي كه او را حمايت مالي كرده بود تا آرزويش برآورده شود، تعارف كرد و چنين گفت: آلبرت، برادر بزرگوارم حالا نوبت توست، تو حالا مي تواني به نورنبرگ بروي و آرزويت را تحقق بخشي ومن از تو حمايت مي كنم. تمام سرها به انتهاي ميز كه آلبرت نشسته بود برگشت. اشك از چشمان او سرازير شد. سرش را پايين انداخت و به آرامي گفت: نه! از جا برخاست و در حالي كه اشك هايش را پاك مي كرد به انتهاي ميز و به چهره هايي كه دوستشان داشت، خيره شد و به آرامي گفت: نه برادر، من نمي توانم به نورنبرگ بروم، ديگر خيلي دير شده، ببين چهار سال كار در معدن چه بر سر دستانم آورده، استخوان انگشتانم چندين بار شكسته و در دست راستم درد شديدي را حس مي كنم، به طوري كه حتي نمي توانم يك ليوان را در دستم نگه دارم. من نمي توانم با مداد يا قلم مو كار كنم، نه برادر، براي من ديگر خيلي دير شده... بيش از 450 سال از آن قضيه مي گذرد. هم اكنون صدها نقاشي ماهرانه آلبرشت دورر قلمكاري ها و آبرنگ ها و كنده كاري هاي چوبي او در هر موزه بزرگي در سراسر جهان نگهداري مي شود. يك روز آلبرشت دورر براي قدرداني از همه سختي هايي كه برادرش به خاطر او متحمل شده بود، دستان پينه بسته برادرش را كه به هم چسبيده و انگشتان لاغرش به سمت آسمان بود، به تصوير كشيد. او نقاشي استادانه اش را صرفاً دست ها نام گذاري كرد اما جهانيان احساساتش را متوجه اين شاهكار كردند و كار بزرگ هنرمندانه او را "دستان دعاكننده" ناميدند.
برچسب:
،
ادامه مطلب
بازدید:
+ نوشته شده:
۷ اسفند ۱۳۹۸ساعت:
۰۶:۲۱:۴۲ توسط:ابوالقاسم كريمي موضوع:
نظرات (0)
چرچيل (نخست وزير سابق انگليس) روزي سوار تاكسي شده بود و به دفتر BBC براي مصاحبه ميرفت. هنگامي كه به آن جا رسيد به راننده گفت: آقا لطفا نيم ساعت صبر كنيد تا من برگردم. راننده گفت: نه آقا! من مي خواهم سريعا به خانه بروم تا سخنراني چرچيل را از راديو گوش دهم. چرچيل از علاقهي اين فرد به خودش خوشحال شد و يك اسكناس ده پوندي به او داد. راننده با ديدن اسكناس گفت: چرچيل! كيه ولش كن اگر بخواهيد، تا فردا هم اينجا منتظر ميمانم.
برچسب:
،
ادامه مطلب
بازدید:
+ نوشته شده:
۷ اسفند ۱۳۹۸ساعت:
۰۶:۲۱:۴۱ توسط:ابوالقاسم كريمي موضوع:
نظرات (0)
در دامنه دو كوه بلند، دو آبادي بود كه يكي «بالاكوه» و ديگري «پايين كوه» نام داشت؛ چشمه اي پر آب و خنك از دل كوه مي جوشيد و از آبادي بالاكوه مي گذشت و به آبادي پايين كوه مي رسيد. اين چشمه زمين هاي هر دو آبادي را سيراب مي كرد. روزي ارباب بالا كوه به فكر افتاد كه زمين هاي پايين كوه را صاحب شود. پس به اهالي بالاكوه رو كرد و گفت: «چشمه آب در آبادي ماست، چرا بايد آب را مجاني به پايين كوهي ها بدهيم؟ از امروز آب چشمه را بر ده پايين كوه مي بنديم.» يكي دو روز گذشت و مردم پايين كوه از فكر شوم ارباب مطّلع شدند و همراه كدخدايشان به طرف بالا كوه به راه افتادند و التماس كردند كه آب را برايشان باز كند. اما ارباب پيشنهاد كرد كه يا رعيت او شوند يا تا ابد بي آب خواهند ماند و گفت: «بالاكوه مثل ارباب است و پايين كوه مثل رعيت. اين دو كوه هرگز به هم نمي رسند. من ارباب هستم و شما رعيت!» اين پيشنهاد براي مردم پايين كوه سخت بود و قبول نكردند. چند روز گذشت تا اينكه كدخداي پايين ده فكري به ذهنش رسيد و به مردم گفت: بيل و كلنگ تان را برداريد تا چندين چاه حفر كنيم و قنات درست كنيم. بعد از چند مدت قنات ها آماده شد و مردم پايين كوه دوباره آب را به مزارع و كشتزارهايشان روانه ساختند. زدن قنات ها باعث شد كه چشمه بالاكوه خشك شود. اين خبر به گوش ارباب بالاكوه رسيد و ناراحت شد اما چاره اي جز تسليم شدن نداشت؛ به همين خاطر به سوي پايين كوه رفت و با التماس به آنها گفت: «شما با اين كارتان چشمه ما را خشكانديد، اگر ممكن است سر يكي از قنات ها را به طرف ده ما برگردانيد.» كدخدا با لبخند گفت: «اولاً؛ آب از پايين به بالا نمي رود، بعد هم يادت هست كه گفتي: كوه به كوه نمي رسد. تو درست گفتي: كوه به كوه نمي رسد، اما آدم به آدم مي رسد.»
برچسب:
،
ادامه مطلب
بازدید:
+ نوشته شده:
۷ اسفند ۱۳۹۸ساعت:
۰۶:۲۱:۴۱ توسط:ابوالقاسم كريمي موضوع:
نظرات (0)