آتش به دو دست خويش بر خرمن خويش
چون خود زده ام چه نالم از دشمن خويش؟
كس دشمن من نيست ، منم دشمن خويش
اي واي من و دست من و دامنِ خويش
در آبي چشم تو نهنگي خواب است
يك جعبه پر از مداد رنگي خواب است
هر شب پي بوسيدن تو بر قله
در جنگل قلب من پلنگي خواب است
و زير پايش
حوضي آبي
با ماهي هاي سرخ
اما بيچاره
مدادِ سياه.
دعا مي خوانم اما مست مستم!
مسلمانم ولي بت مي پرستم!
اگر با شيخ روزي ايستادم
شبي هم شد كه با ساقي نشستم
به ناداني اگر روزي يكي جام
به حرف زاهد بدبين شكستم
هزاران رشتۀ تسبيح را هم
عليرغم همان زاهد گسستم
نه تنها هيچكس نشناخت من را
كه من هم مات و حيرانم كه هستم؟!
مهم نيست خانه ات كجا باشد
براي يافتنت كافيست چشم هايم را ببندم
هر قفلي كه مي خواهد به درگاه خانه ات باشد
عشق پيچكي است كه ديوار نمي شناسد.
صهباي سحر جام مرا مي خواند
صحراي خطر گام مرا مي خواند
وقت خوش رفتن است هان گوش كنيد
از عرش كسي نام مرا مي خواند
برف از بس كه در اين باد ، پريشان شد و ريخت
رفت و خود را به بيابان زد و باران شد و ريخت
شمع و پروانه يكي ، مسجد و ميخانه يكي
بس كه بايد همه در پاي تو ويران شد و ريخت
مست مي آمد و آن باده كه در دستش بود
آبروي دو جهان بود ، مسلمان شد و ريخت
آبروي دو جهان ، خون گلوي دو جهان
اشك هاي تو در آن سوي بيابان شد و ريخت
لب اين رود نشست و كفِ آبي برداشت
كه نگاهش به تو افتاد و پشيمان شد و ريخت
اي كه نزديك تري از رگ گردن به بهار
غنچه ات قطره اي از خون شهيدان شد و ريخت
مصائبم را مدارا مي كني
خوشي هاي كمياب به تو مي دهم
مثل همزيستي مسالمت آميز
ميان مسلمانان و مي فروشان.