جليل صفربيگي
من با تو چقدر ساده رفتم بر باد
تو نام مرا چه زود بردي از ياد
من حبۀ قند كوچكي بودم كه
از دست تو در پيالۀ چاي افتاد
برچسب: ،
ادامه مطلب
من با تو چقدر ساده رفتم بر باد
تو نام مرا چه زود بردي از ياد
من حبۀ قند كوچكي بودم كه
از دست تو در پيالۀ چاي افتاد
سكوت آب
مي تواند خشكي باشد و فرياد عطش
سكوت گندم
مي تواند گرسنگي باشد و غريو پيروزمندانۀ قحط
همچنان كه سكوت آفتاب
ظلمات است
اما سكوت آدمي
فقدان جهان و خداست
غريو را تصوير كن!
آن سوي جهان دهاني از همهمه نيست
از ريزش تدريجي تن واهمه نيست
آن سو نه زمان، نه سمت، اينجا كه منم
شكل دگري هست كه شكل همه نيست
جسمم در شهرهاي شلوغ
و روحم در بيشه هاي دور
زندگي اين گونه به سر شد
گويي نبودم هرگز
چون جايي كه مي بايد نبودم.
نه همين مي رمد آن نوگل خندان از من
مي كشد خار در اين باديه دامان از من
با من آميزش او الفت موج است و كنار
روز و شب با من و پيوسته گريزان از من
قمري ريخته بالم، به پناه كه روم؟
تا به كي سر كشي اي سرو خرامان از من
به تكلم به خموشي به تبسم به نگاه
مي توان برد به هر شيوه دل آسان از من
نيست پرهيز من از زهد، كه خاكم بر سر!
ترسم آلوده شود دامن عصيان از من
گر چه مورم ولي آن حوصله را هم دارم
كه ببخشم بود ار ملك سليمان از من
اشك بيهوده مريز اين همه از ديده كليم
گرد غم را نتوان شست به طوفان از من
در صفحۀ سياه و سفيدي كه چيده اند
ما را براي كشتن هم آفريده اند
بيدار مي شوند كه بازي كنندمان
نه... پا گذاشتيم به خوابي كه ديده اند
ما هم چنان به مقصد هم راه مي رويم
جز اين رسيده اند مگر، تا رسيده اند؟
پاهايمان چه منظره هايي چشيده است
چشمانمان چه فاصله اي را دويده اند
من در گريز از تو همان قدر ناگزير
ما را به هم تنيده و از هم بريده اند
تا وقت مرگ گر چه نخواهيم با هميم
دور من و تو حلقۀ آتش كشيده اند
اصرار مي كنيم به رفتن ولي چه سود
بايد چه كرد با پر و بالي كه چيده اند؟
داري دهان به دهان مي چرخي بين مردم
ديگر ...
به بوسه هاي تو اعتباري نيست.
گاه ...
جهان آبستن آبي دريا مي شود
و ناگهان
يك روز
در كوچه هاي اسفند
باران مي بارد
نرم، نرم، آبي.
گر بر رگ جان ز شستت آيد تيرم
چه خوش تر از آن كه پيش دستت ميرم؟
دل با تو خصومت آرزو مي كندم
تا صلح كنيم و در كنارت گيرم