شهلا منصورزاده
مه ، سايۀ مبهم فرودي ازليست
هر قطره معماي سرودي ازليست
موسيقي افلاك درونش جاريست
باران ، سندِ حكمِ خلودي ازليست
برچسب: ،
ادامه مطلب
مه ، سايۀ مبهم فرودي ازليست
هر قطره معماي سرودي ازليست
موسيقي افلاك درونش جاريست
باران ، سندِ حكمِ خلودي ازليست
ديشب بود
همين ديشب
الهۀ الهام
بر من
فرود آمد و گفت:
جهان پلي ست
كه بيش از يك بار
تو را مجال عبور از آن نيست
پس ، درياب!
كه «تركيب» تو
«تجزيه» خواهد شد.
هميشه وقتي مي آيي
فوجي از كبوتران سفيد
در پيشِ قدم هايت پر مي كشند
هميشه وقتي مي نشيني
فوجي از قناري ها
در كنار صندلي ات
بر زمين مي نشينند
هميشه وقتي مي روي
خطي رقيق از
شبنم و خزه و پروانه
بر جا مي ماند
و من در عطر گيج ابديت
مه آلود مي شوم.
وقت است كه گُل ها بنپايند و روند
وز شرمِ رُخَت قفا نمايند و روند
خوبيِ تو جاودان بماناد اَر ني
هر سال چو گُل هزار آيند و روند
تنها سهم من از تو
حسّ مبهمي بود
باردار از شبي تبناك
كه شعري خون آلود
آميخته با رنجي جانفرسا
فرياد كشان از آن زاده شد.
نگران نباش
اگر لب هاي تو را سانسور مي كنند
شعرهاي مرا نقطه چين!
از اين به بعد
در چاپخانه هاي زيرزميني
تو را خواهم بوسيد.
برهوتِ بي كسي
يعني همين جا
جايي كه من ايستاده ام
جايي كه شما ايستاده ايد
يعني كشمكش بين مرزِ نبودن و خواهشِ بودن
تنهايي؛
يعني تخت خواب هاي خسته
يعني خودت در آغوش خودت
با يك بال شكسته
بايد دست برداريم از انتظار
از حسرتِ جاده ها
از چشم هاي هميشه به راه
از فكر رفته هايي كه باز نمي گردند
در سرزميني كه هر طرفش خورشيدي غروب مي كند
هيچ فردايي
تكرار مي كنم
هيچ فردايي
روزِ موعود نيست.
نمي دانم
خودم تمام شده ام
يا تو؟
كه پريان الهامم
بر سر سطرهاي خالي
ضجه مي زنند
در واقع
من همان كهنه ماهيگيري هستم
كه سعي دارد
شعر روشنت را
صيد كند
اما ديگر از آسمان
ماهي
نمي چكد!
معتاد شده ام
به مخدري ...
به نام تو
ترك كه نه ،
مرگ را انتخاب مي كنم!