فرامرز ميرشكار مباركه
شب گشت و دوباره طبع مجنون در راه / تا صبح رود چه بر سر من اي ماه
ليلي ليلي كجايي؟ اي ليلي آه / لا حول و لا قوه الا بالله
برچسب: ،
ادامه مطلب
شب گشت و دوباره طبع مجنون در راه / تا صبح رود چه بر سر من اي ماه
ليلي ليلي كجايي؟ اي ليلي آه / لا حول و لا قوه الا بالله
در اول راه معرفت گم شده ايم / انگشت نماي جمله مردم شده ايم
صد جهد بكرديم كه صافي باشيم / افسوس كه دردي ته خم شده ايم
من شعر مي گويم.
او باغهاي فراواني دارد،
من داغهاي فراواني.
عاشق شده ام مدام در تاب و تبم / از عمق وجود، عشق را مي طلبم
شاگرد كلاس چشمه سارم، يعني / در ماه خلاصه مي شود مشق شبم
بدون اينكه بداند
حلقۀ آتش را خواب ديده است
عقرب عاشق.
در عشق تو از بس كه خروش آورديم / درياي سپهر را به جوش آورديم
چون با تو خروش و جوش ما در نگرفت / رفتيم و زبانهاي خموش آورديم
در دل درديست از تو پنهان كه مپرس / تنگ آمده چندان دلم از جان كه مپرس
با اين همه حال و در چنين تنگدلي / جا كرده محبت تو چندان كه مپرس
از دست مدار ماه را دزديدند / از پاي پياده راه را دزديدند
از « ب » به تمام حرفها بگريزيد / از كلۀ « آ » كلاه را دزديدند