نرجس درزاده
من شهري باران زده ام
اگر باور نداريد
به چشم هاي من بياييد
مردم آن
هنوز آفتاب را نديده اند.
برچسب: ،
ادامه مطلب
من شهري باران زده ام
اگر باور نداريد
به چشم هاي من بياييد
مردم آن
هنوز آفتاب را نديده اند.
درخت ها نشانه اند
درخت ها ترانه هاي جاودانه اند
دل سكوت خاك را دريده اند
به سوي نورهاي آسمان
قد كشيده اند
درخت ها بهانه اند
براي عشق هاي بي زوال
نشانه هاي روشن زمانه اند.
اين شعر را همين حالا بخوان
وگرنه بعدها باورت نمي شود
هنگام سرودنش چگونه ديوانه وار عاشقت بودم
همين حالا بخوان
اين شعر را كه ساختار محكمي ندارد
و مثل شانه هاي تو هربار گريه مي كنم مي لرزد
هربار گريه مي كنم
و پيراهن هيچ فصلي خيس تر از بهاري نخواهد بود
كه عاشقت شدم.
تا دل ز علايق جهان حُر نشود
هرگز صدف وجود پُر دُر نشود
پر مي نشود كاسۀ سرها از عقل
هر كاسه كه سرنگون بُوَد پُر نشود
از اين تلخ تر كه من
شراب كهنه اي باشم
پشت تنهايي رف؟
از اين تلخ تر كه سرنكشي
حتي جرعه اي از مرا؟
من اين كهنگي تلخ بي تو را چه كنم؟
تا كي بهار باشي و پاييز بشمري؟
با باد، برگ هاي گلاويز بشمري؟
اي سرو سربلند، تو بر شانه ات چقدر
گنجشك هاي از گله لبريز بشمري؟
من بال و پر شكسته ام، از من بدون تو
چيزي نمانده است كه ناچيز بشمري
شايد تو نيز عشق درخت و پرنده را
يك ماجراي تلخ و غم انگيز بشمري
اما مرا به ياد تو حتماً مي آورد
هر جوجه اي كه آخر پاييز بشمري
تو مهتابي، نسيم آشنايي
دلم در سينه مي لرزد، كجايي
تو را چون آرزوها دوست دارم
چنان تصوير رويايي طلايي
شب آمد
دير هنگام
دستان خالي اش سر به زير داشت
مادر پرسيد: كار ...
... نشد
در چشمان پدر
كربلايي اندوه بود.