اصغر واقدي
تو دريا بودي و من زورقي خُرد
به هر جا خواست امواجت مرا برد
دلم پاروزن بيچاره اي بود
كه در آغوش طوفانت شبي مرد
برچسب: ،
ادامه مطلب
تو دريا بودي و من زورقي خُرد
به هر جا خواست امواجت مرا برد
دلم پاروزن بيچاره اي بود
كه در آغوش طوفانت شبي مرد
ستاره مي جهيد از آسمان ها
جدال باد بود و بادبان ها
به روي ماسه ها باقي نهاديم
دو جاي پيكر و بس داستان ها
تمام مزرعه از خوشه هاي گندم پُر
و هيچ دستِ تمنا
دريغ سنبله ها را درو نخواهد كرد
دروگران ، همه پيش از دِرو
دِرو شده اند.
برادرم مشاور املاك داشت
من مشاور افلاك
او زمين ها را متر مي كند
من آسمان ها را
من از ساختن بيت خوشحال مي شوم
او از فروختن بيت
او چندين دفتر دارد ، من چندين كتاب
او هر روز بزرگ مي شود
من هر روز كوچك
با تمام اينها نمي دانم چرا اهل محل
به من مي گويند اكبر ، به او مي گويند اصغر!
اي آنكه زمانه مي كند غمناكت
ناگه برود ز تن روان پاكت
بر سبزه بشين و خوش بِزي روزي چند
زان پيش كه سبزه اي دمد از خاكت
باد كه مي آيد
خاكِ نشسته بر صندلي بلند مي شود
مي چرخد در اتاق
دراز مي كشد كنار زن ،
فكر مي كند
به روزهايي كه لب داشت.
آن عشق كه ديده گريه آموخت از او
دل در غم او نشست و جان سوخت از او
امروز نگاه كن كه جان و دل من
جز يادي و حسرتي چه اندوخت از او؟!
چشم هايم با آسمان به تفاهم مي رسند
چه وجه اشتراك لطيفي است
بين هواي دل من
با اين روزهاي پاييزي!
كوه با نخستين سنگ ها آغاز مي شود
و انسان با نخستين درد
در من زنداني ستمگري بود
كه به آواز زنجيرش خو نمي كرد
من با نخستين نگاه تو آغاز شدم.