كريمي مشاور بيمه كريمي مشاور بيمه .

كريمي مشاور بيمه

داستان كوتاه آموزنده

چوپاني را فرزندي بود زيرك و كاردان و اين پسر كمك پدر همي كرد در (احصاء) شمارش و آمارگيري از گوسفندان. چنان چه هر غروب پسر گوسفندان را همي شمرده و چند و چون كار به پدر گزارش همي داده تا پدر به نتيجه همي رساند. تا اينكه پسر بزرگ شد و به دنبال كسب مدرك راهي شهر شد؛ بعد از چند سال تلاش و كوشش و جد و جهد بالاخره پسر باسواد شد و به خدمت پدر بازگشت. پدر در كمال مسرت روزي از او خواست تا باز در شمارش گوسفندان به او كمك كند؛ فرزند هم با تمام اشتياق قبول كرد. گوسفندان وارد آغل شدند اما گويي كار پسر به انجام نرسيده بود چون معلوم بود كه هنوز نتوانسته آن ها را بشمرد. به همين دليل از پدر خواهش كرد كه بار ديگر گوسفندان را برگرداند و از نو وارد آغل كند؛ ولي مثل اين كه ... پسر نتوانست براي بار دو م و... بار ... هم موفق شود و نصف شب شد. پدر كه تا آن موقع حوصله كرده و چيزي نگفته بود از كوره در رفت و با عصبانيت از پسر ش پرسيد: قبلاً بار اول گوسفندان را دقيق مي شمردي و آمارش را به من تحويل مي دادي، اما الان تا نصف شب هم از عهده اين كار بر نيامده اي؟ علت چيست؟ پسر گفت: قبلاً كه با سواد نبودم و ضرب و تفسيم و توان نمي دانستم كله گوسفندان را مي شمردم اما الان با سواد شده ام، پاي گوسفندان را مي شمرم و تقسيم بر 4 مي كنم ولي نمي دانم چرا جور در نمي آيد.



برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:

+ نوشته شده: ۷ اسفند ۱۳۹۸ساعت: ۰۶:۲۲:۱۵ توسط:ابوالقاسم كريمي موضوع: نظرات (0)

داستان كوتاه اموزنده

پدر بغض كرده و ناراحت دست هاي مادر را لاي انگشتانش گرفته بود و مي گفت: اي كاش من جاي تو بودم ... بر خلاف پدر، مادر تبسم كرد و گفت: اين حرفها چيه مرد؟ دكترها گاهي وقتها اشتباه مي كنند ... مطمئن باش من، بر خلاف تشخيص دكترها كه گفتند فقط شش ماه زنده اي، تا شصت سال ديگه مي مانم. پدر با لحني غمگين گفت: اگر براي تو اتفاقي بيفته، من يك ثانيه هم زنده نمي مانم. پسر يازده ساله كه اينها را مي شنيد، اگر چه براي مادرش ناراحت بود، اما از با وفا بودن پدرش شادمان بود ... پسرك (كه حالا با مادربزرگش زندگي مي كرد) روبروي عكس مادر خدا بيامرزش نشست و گفت: ماماني بابا دروغگو بود. آن سوي شهر، پدر كه درست دو روز پس از چهلم تجديد فراش كرده بود، با زن جوان جديدش خوش بود.



برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:

+ نوشته شده: ۷ اسفند ۱۳۹۸ساعت: ۰۶:۲۲:۱۴ توسط:ابوالقاسم كريمي موضوع: نظرات (0)

داستان كوتاه اموزنده

بوعلي سينا مدت زيادي از عمرش را به سياست و وزارت گذراند و وزارت چند پادشاه را داشته است و اين از جمله چيزهايي است كه علماي بعد از او بر وي عيب گرفته اند كه اين مرد وقتش را بيشتر در اين كارها صرف كرد، در صورتي كه با آن استعداد خارق العاده مي توانست خيلي نافع تر و مفيدتر واقع شود. يك وقتي بوعلي با همان كبكبه و دبدبه و دستگاه وزارتي و غلام ها و نوكرها داشت از جايي عبور مي كرد، به مرد كناسي برخورد كرد كه داشت كناسي مي كرد و مستراحي را خالي مي نمود. بوعلي هم معروف است كه سامعه خيلي قوي داشته و حتي مطالب افسانه واري در اين مورد مي گويند. كناس با خودش شعري را زمزمه مي كرد. صدا به گوش بوعلي رسيد: گرامي داشتم اي نفس از آنت كه آسان بگذرد بر دل جهانت بوعلي خنده اش گرفت كه اين مرد دارد كناسي مي كند و منت هم بر نفسش مي گذارد كه من تو را محترم داشتم براي اينكه زندگي بر تو آسان بگذرد. دهنه اسب را كشيد و آمد جلو گفت: انصاف اين است كه خيلي نفست را گرامي داشته اي! از اين بهتر ديگر نمي شد كه چنين شغل شريفي انتخاب كرده اي. مرد كناس، از هيكل و اوضاع و احوال شناخت كه اين آقا وزير است. گفت: نان از شغل خسيس خوردن به كه بار منت رييس بردن. گفت: همين كار من از كار تو بهتر است. بوعلي از خجالت عرق كرد و رفت.



برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:

+ نوشته شده: ۷ اسفند ۱۳۹۸ساعت: ۰۶:۲۲:۱۴ توسط:ابوالقاسم كريمي موضوع: نظرات (0)

داستان كوتاه آموزنده

كمي پس از آن كه آقاي داربي از دانشگاه مردان سخت كوش مدركش را گرفت و تصميم داشت از تجربه خود در كار معدن استفاده كند، دريافت كه «نه» گفتن لزوما به معناي نه نيست. او در بعد از ظهر يكي از روزها به عمويش كمك مي كرد تا در يك آسياب قديمي گندم آرد كند. عمويش مزرعه بزرگي داشت كه در آن تعدادي زارع بومي زندگي مي كردند. بي سرو صدا در باز شد و دختر بچه كم سن و سالي به درون آمد، دختر يكي از مستاجرها بود؛ دخترك نزديك در نشست. عمو سرش را بلند كرد، دخترك را ديد، با صدايي خشن از او پرسيد: چه مي خواهي؟ كودك جواب داد: مادرم گفت 50 سنت از شما بگيرم و برايش ببرم. عمو جواب داد: ندارم، زود برگرد به خانه ات. كودك جواب داد: چشم قربان. اما از جاي خود تكان نخورد. عمو به كار خود ادامه داد. آن قدر سرگرم بود كه متوجه نشد كودك سر جاي خود ايستاده. وقتي سرش را بلند كرد، كودك را ديد بر سرش فرياد كشيد كه: مگر نگفتم برو خانه. زود باش. دخترك گفت: چشم قربان. اما از جاي خود تكان نخورد. عمو كيسه گندم را روي زمين گذاشت تركه اي برداشت و آن را تهديد كنان به دخترك نشان داد. منظور او اين بود كه اگر نرود به دردسر خواهد افتاد. داربي نفسش را حبس كرده بود، مطمئن بود شاهد صحنه ناخوشايندي خواهد بود. زيرا مي دانست كه عمويش عصباني است. وقتي عمو به جايي كه كودك ايستاده بود، نزديك شد، دخترك قدمي به جلو گذاشت و در چشمان او نگاه كرد و در حالي كه صدايش مي لرزيد با فريادي بلند گفت: مادرم 50 سنت را مي خواهد. عمو ايستاد. دقيقه اي به دختر نگاه كرد، بعد تركه را روي زمين گذاشت، دست در جيب كرد و يك سكه 50 سنتي به دخترك داد. كودك پول را گرفت و عقب عقب در حالي كه همچنان در چشمـان مردي كه او را شكسـت داده بود مي نگريست به سمت در رفت. وقتي دخترك آسياب را ترك كرد، عمو روي جعبه اي نشست و از پنجره مدتي به فضاي بيرون خيره شد. اين نخستين بار بود كه كودكي بومي به لطف اراده خود توانسته بود سفيد پوست بالغي را شكست دهد.



برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:

+ نوشته شده: ۷ اسفند ۱۳۹۸ساعت: ۰۶:۲۲:۱۴ توسط:ابوالقاسم كريمي موضوع: نظرات (0)

داستان كوتاه آموزنده

زن و شوهري بيش از 60 سال با همديگه زندگي مشترك داشتند. آنها همه چيز را به طور مساوي بين خود تقسيم كرده بودند. در مورد همه چيز باهم صحبت مي كردند وهيچ چيز رو از همديگه پنهان نمي كردند.... مگر يك چيز: يك جعبه كفش بالاي كمد پيرزن بود كه از شوهرش خواسته بود هرگز اون را باز نكنه و در مورد آن هم چيزي نپرسه. در همه اين سالها، پيرمرد اون رو ناديده گرفته بود اما بالاخره يك روز پيرزن به بستر بيماري افتاد و پزشكان از او قطع اميد كردند. در حالي كه با يكديگر امور باقي را رفع ورجوع مي كردند پير مرد جعبه كفش را آورد و پيش همسرش برد. پيرزن تصديق كرد كه وقت اون رسيده كه همه چيز رو در مورد جعبه به شوهرش بگه. پس از او خواست تا در جعبه را باز كند. وقتي پيرمرد در جعبه را باز كرد دو عروسك بافتني و مقداري پول به مبلغ 95 هزار دلار پيدا كرد. پيرمرد دراين باره از همسرش سوال كرد. پيرزن گفت: هنگامي كه ما قول وقرار ازدواج گذاشتيم، مادر بزرگم به من گفت كه راز خوشبختي زندگي مشترك در اين است كه هيچ وقت مشاجره نكنيد. او به من گفت كه هروقت از دست تو عصباني شدم، ساكت بمانم ويك عروسك ببافم. پيرمرد به شدت تحت تاثير قرار گرفت و سعي كرد اشك هايش سرازير نشود. فقط دو عروسك در جعبه بود پس همسرش فقط دو بار در طول زندگي مشتركشان از دست او رنجيده بود، از اين بابت در دلش شادمان شد. پس رو به همسرش كرد و گفت اين همه پول چطور؟ پس اينها از كجا آمده؟ در پاسخ گفت: آه عزيزم اين پولي است كه از فروش عروسك ها به دست آورده ام.



برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:

+ نوشته شده: ۷ اسفند ۱۳۹۸ساعت: ۰۶:۲۲:۱۳ توسط:ابوالقاسم كريمي موضوع: نظرات (0)

داستان كوتاه اموزنده

آنتوني ۴۰ ساله بود كه دكترها به وي گفتند، يك سال ديگر بيشتر زنده نيست؛ زيرا توموري در مغز خود دارد. وي بيشتر از خود نگران همسرش بود كه پس از وي چيزي براي وي باقي نمي گذاشت. آنتوني قبل از اين هرگز نويسنده حرفه اي نبود، اما در درون خود ميل و كششي به داستان نويسي حس مي كرد و مي دانست كه استعداد بالقوه اي در وي وجود دارد. بنابر اين تنها براي باقي گذاشتن حق الامتياز نشر براي همسرش پشت ميز تحرير نشست و شروع به تايپ كرد. او حتي مطمئن نبود كه آيا ناشري حاضر مي شود داستان وي را چاپ كند يا نه ولي مي دانست كه بايد كاري انجام دهد. در ژانويه ۱۹۶۰ وي گفت: من فقط يك زمستان، بهار وتابستان ديگر را پشت سر خواهم گذاشت و پاييز آينده، همراه با برگريزان، خواهم مرد. در اين يك سال وي ۵ داستان را به انتها رساند و يكي ديگر را تا نيمه نوشت. (بهره وري او در اين يك سال برابر با بهره وري نصف عمر فورستر و دو برابر سلينجر بود.) اما آنتوني برجس نمرد. سرطان وي ناپديد شده بود. وي تا پايان عمرخود، ۷۰ كتاب نوشت. مشهورترين كتاب وي پرتقالهاي كوكي است كه به همت خانم پري رخ هاشمي به فارسي ترجمه شده است. نتيجه داستان: بدون سرطان، شايد وي هيچگاه نمي نوشت. بسياري از ما نيز استعدادهايي پنهان داريم، مانند آنچه كه در برجيس بود و گاه منتظريم كه يك وضع اضطراري بيروني آن را بيدار كند. اما بهتر است منتظر آن وضعيت اضطراري نشويم و هم اكنون از خودمان بپرسيم كه اگر من در وضعيت آنتوني برجس بودم، چه مي كردم و چگونه درزندگي روزمره خود تغيير مي دادم؟



برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:

+ نوشته شده: ۷ اسفند ۱۳۹۸ساعت: ۰۶:۲۲:۱۳ توسط:ابوالقاسم كريمي موضوع: نظرات (0)

داستان كوتاه آموزنده.شماره107

دريك رستوران، ناگهان سوسكي از جائي پرواز كرده و بر روي لباس خانمي نشست. آن خانم ازترس با صدايي لرزان و صورتي وحشت زده شروع به فرياد زدن كرد. درحاليكه به هوا مي پريد، از روي نا اميدي سعي مي كرد با دو دستش از شر سوسك خلاص شود. واكنش او مسري بود، بطوريكه هر كدام از هم گروهي هايش هم دچار وحشت شدند. بالاخره آن خانم سوسك را از خود دور كرده اما دوباره اين حشره بر روي لباس خانم ديگري از هم گروهي هايش نشست. حالا نوبت خانم ديگر گروه بود تا اين ماجراي غم انگيز را ادمه دهد. پيشخدمت رستوران براي نجات انها خودش را شتابزده به آنها رساند. درپرش بعدي، سوسك بر روي پيراهن پيشخدمت نشست. پيشخدمت محكم سرجايش ايستاد و خودش راكنترل كرده و رفتارسوسك را بر روي پيراهنش تحت نظر قرارداد. وقتي او به اندازه كافي مطمئن شد، با دو انگشتش سوسك را گرفته و به خارج از رستوران پرتاب كرد. درحاليكه اين ماجراي سرگرم كننده را تماشا كرده و قهوه ام را مزه مزه مي كردم. آنتن هاي مغزم افكاري را از سرم گذراند كه موجب سرگرداني ام شد.... نظريه سوسك براي خود سازي آيا سوسك مسئول رفتار اختلال اميز آنها بود؟ اگر اينطور باشد، پس چرا پيشخدمت رستوران دچار اين پريشاني و ناراحتي نشد؟ او رفتارش را به حد مطلوب و بدون هيچ آشفتگي كنترل كرد. اين سوسك نيست كه باعث ناراحتي آنها شد، بلكه ناتواني خانمها در كنترل آشفتگي است كه توسط سوسك بوجود آمده بود. من اينطور درك كردم كه اين فرياد پدرم، رئيسم و بالاخره همسرم نيست كه باعث آشفتگي من مي شود، بلكه اين ناتواني من در كنترل آشفتگي هايي است كه به علت فريادهايشان بوجود آمده و مرا ناراحت مي كند. اين ترافيك جاده نيست كه مرا ناراحت و آشفته مي كند، بلكه ناتواني دركنترل آشفتگي هايي است كه در اثر ترافيك، بوجود آمده و مرا ناراحت مي كند. عكس العمل من نسبت به اين مشكل است كه گرفتاري هابي را در زندگي ام بوجود مي آورد. علاوه براين مشكل، اين واكنش من به مشكل است كه زندگي ام را آشفته مي كند.



برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:

+ نوشته شده: ۷ اسفند ۱۳۹۸ساعت: ۰۶:۲۲:۱۲ توسط:ابوالقاسم كريمي موضوع: نظرات (0)

داستان كوتاه آموزنده/شماره105

بسياري از مردم كتاب « شاهزاده كوچولو » اثر اگزوپري را مي شناسند. اما شايد همه ندانند كه او خلبان جنگي بود و با نازيها جنگيد و در نهايت در يك سانحه هوايي كشته شد. قبل از شروع جنگ جهاني دوم اگزوپري در اسپانيا با ديكتاتوري فرانكو مي جنگيد. او تجربه هاي حيرت آور خود را در مجموعه اي به نام لبخند گرد آوري كرده است. در يكي از خاطراتش مي نويسد كه او را اسير كردند و به زندان انداختند او كه از روي رفتارهاي خشونت آميز نگهبانها حدس زده بود كه روز بعد اعدامش خواهند كرد. مي نويسد: مطمئن بودم كه مرا اعدام خواهند كرد به همين دليل بشدت نگران بودم. جيبهايم را گشتم تا شايد سيگاري پيدا كنم كه از زير دست آنها كه حسابي لباسهايم را گشته بودند در رفته باشد. يكي پيدا كردم وبا دست هاي لرزان آن را به لبهايم گذاشتم ولي كبريت نداشتم. از ميان نرده ها به زندانبانم نگاه كردم. او حتي نگاهي هم به من نينداخت درست مانند يك مجسمه آنجا ايستاده بود. فرياد زدم "هي رفيق كبريت داري؟ به من نگاه كرد شانه هايش را بالا انداخت و به طرفم آمد. نزديك تر كه آمد و كبريتش را روشن كرد. بي اختيار نگاهش به نگاه من دوخته شد. لبخند زدم و نمي دانم چرا؟ شايد از شدت اضطراب، شايد به خاطر اين كه خيلي به او نزديك بودم و نمي توانستم لبخند نزنم. به هر حال لبخند زدم و انگار نوري فاصله بين دلهاي ما را پر كرد. مي دانستم كه او به هيچ وجه چنين چيزي را نمي خواهد ... ولي گرماي لبخند من از ميله ها گذشت و به او رسيد و روي لب هاي او هم لبخند شكفت. سيگارم را روشن كرد ولي نرفت و همانجا ايستاد. مستقيم در چشمهايم نگاه كرد و لبخند زد. من حالا با علم به اينكه او نه يك نگهبان زندان كه يك انسان است به او لبخند زدم نگاه اوحال و هواي ديگري پيدا كرده بود. پرسيد: بچه داري؟ با دستهاي لرزان كيف پولم را بيرون آوردم و عكس اعضاي خانواده ام را به او نشان دادم و گفتم: آره ايناهاش. او هم عكس بچه هايش را به من نشان داد و درباره نقشه ها و آرزوهايي كه براي آنها داشت برايم صحبت كرد. اشك به چشمهايم هجوم آورد. گفتم كه مي ترسم ديگر هرگز خانواده ام را نبينم. ديگر نبينم كه بچه هايم چطور بزرگ مي شوند. چشم هاي او هم پر از اشك شدند. ناگهان بي آنكه كه حرفي بزند. قفل در سلول مرا باز كرد و مرا بيرون برد. بعد هم مرا بيرون زندان و جاده پشتي آن كه به شهر منتهي مي شد هدايت كرد. نزديك شهر كه رسيديم تنهايم گذاشت و برگشت بي آنكه كلمه اي حرف بزند. يك لبخند زندگي مرا نجات داد ...



برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:

+ نوشته شده: ۷ اسفند ۱۳۹۸ساعت: ۰۶:۲۲:۱۲ توسط:ابوالقاسم كريمي موضوع: نظرات (0)

داستان كوتاه آموزنده

دانه‌ كوچك‌ بود و كسي‌ او را نمي‌ديد... سال‌هاي‌ سال‌ گذشته‌ بود و او هنوز همان‌ دانه‌ كوچك‌ بود. دانه‌ دلش‌ مي‌خواست‌ به‌ چشم‌ بيايد اما نمي‌دانست‌ چگونه. گاهي‌ سوار باد مي‌شد و از جلوي‌ چشم‌ها مي‌گذشت... گاهي‌ خودش‌ را روي‌ زمينه روشن‌ برگ‌ها مي‌انداخت‌ و گاهي‌ فرياد مي‌زد و مي‌گفت: من‌ هستم، من‌ اينجا هستم، تماشايم‌ كنيد. اما هيچ‌ كس‌ جز پرنده‌هايي‌ كه‌ قصد خوردنش‌ را داشتند يا حشره‌هايي‌ كه‌ به‌ چشم‌ آذوقه‌ زمستان‌ به‌ او نگاه‌ مي‌كردند، كسي‌ به‌ او توجه‌ نمي‌كرد. دانه‌ خسته‌ بود از اين‌ زندگي، از اين‌ همه‌ گم‌ بودن‌ و كوچكي‌ خسته‌ بود، يك‌ روز رو به‌ خدا كرد و گفت: نه، اين‌ رسمش‌ نيست. من‌ به‌ چشم‌ هيچ‌ كس‌ نمي‌آيم. كاشكي‌ كمي‌ بزرگتر، كمي‌ بزرگتر مرا مي‌آفريدي. خدا گفت: اما عزيز كوچكم! تو بزرگي، بزرگتر از آنچه‌ فكر مي‌كني. حيف‌ كه‌ هيچ‌ وقت‌ به‌ خودت‌ فرصت‌ بزرگ‌ شدن‌ ندادي. رشد، ماجرايي‌ است‌ كه‌ تو از خودت‌ دريغ‌ كرده‌اي. راستي‌ يادت‌ باشد تا وقتي‌ كه‌ مي‌خواهي‌ به‌ چشم‌ بيايي، ديده‌ نمي‌شوي. خودت‌ را از چشم‌ها پنهان‌ كن‌ تا ديده‌ شوي. دانه‌ كوچك‌ معني‌ حرف‌هاي‌ خدا را خوب‌ نفهميد اما رفت‌ زير خاك‌ و خودش‌ را پنهان‌ كرد. رفت‌ تا به‌ حرف‌هاي‌ خدا بيشتر فكر كند. سال‌ها بعد دانه‌ كوچك‌ سپيداري‌ بلند و باشكوه‌ بود كه‌ هيچ‌ كس‌ نمي‌توانست‌ نديده‌اش‌ بگيرد؛ سپيداري‌ كه‌ به‌ چشم‌ همه‌ مي‌آمد ...



برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:

+ نوشته شده: ۷ اسفند ۱۳۹۸ساعت: ۰۶:۲۲:۱۲ توسط:ابوالقاسم كريمي موضوع: نظرات (0)

داستان كوتاه آموزنده

وقتي پيرمرد طمعكار متوجه شد كشاورز نمي تواند پول او را پس بدهد، پيشنهاد يك معامله كرد و گفت: اگر با دختر كشاورز ازدواج كند بدهي او را مي بخشد. دخترك از شنيدن اين حرف به وحشت افتاد و پيرمرد كلاهبردار براي اينكه حسن نيت خود را نشان بدهد گفت: اصلا يك كاري مي كنيم، من يك سنگريزه سفيد و يك سنگريزه سياه در كيسه اي خالي مي اندازم، دختر تو بايد با چشمان بسته يكي از اين دو را بيرون بياورد. اگر سنگريزه سياه را بيرون آورد، بايد همسر من بشود و بدهي بخشيده مي شود و اگر سنگريزه سفيد را بيرون آورد لازم نيست كه با من ازدواج كند و بدهي نيز بخشيده مي شود، اما اگر او حاضر به انجام اين كار نشود بايد پدر به زندان برود. اين گفت و گو در جلوي خانه كشاورز انجام شد و زمين آنجا پر از سنگريزه بود. در همين حين پيرمرد خم شد و دو سنگريزه برداشت. دختر كه چشمان تيزبيني داشت متوجه شد او دو سنگريزه سياه از زمين برداشت و داخل كيسه انداخت. ولي چيزي نگفت. سپس پيرمرد از دخترك خواست كه يكي از آنها را از كيسه بيرون بياورد. دخترك دست خود را به داخل كيسه برد و يكي از آن دو سنگريزه را برداشت و به سرعت و با ناشي بازي، بدون اينكه سنگريزه ديده بشود، وانمود كرد كه از دستش لغزيده و به زمين افتاده. پيدا كردن آن سنگريزه در بين انبوه سنگريزه هاي ديگر غير ممكن بود. در همين لحظه دخترك گفت: آه چقدر من دست و پا چلفتي هستم. اما مهم نيست. اگر سنگريزه اي را كه داخل كيسه است در بياوريم معلوم مي شود سنگريزه اي كه از دست من افتاد چه رنگي بوده است و چون سنگريزه اي كه در كيسه بود سياه بود، پس بايد طبق قرار، آن سنگريزه سفيد باشد. آن پيرمرد هم نتوانست به حيله گري خود اعتراف كند و شرطي را كه گذاشته بود به اجبار پذيرفت و دختر نيز تظاهر كرد كه از اين نتيجه حيرت كرده است.



برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:

+ نوشته شده: ۷ اسفند ۱۳۹۸ساعت: ۰۶:۲۲:۱۱ توسط:ابوالقاسم كريمي موضوع: نظرات (0)