وحيد عمراني
باز آمده نوبهار و من سرگشته
در چنگ تحيرات مضطر گشته
عطار مگر ز خاك سر بر كرده ست
كاين گونه همه جهان معطر گشته؟!
برچسب: ،
ادامه مطلب
باز آمده نوبهار و من سرگشته
در چنگ تحيرات مضطر گشته
عطار مگر ز خاك سر بر كرده ست
كاين گونه همه جهان معطر گشته؟!
خوش آنكه حديث كفر و ايمان نشنيد
افسانۀ كافر و مسلمان نشنيد
جز جام شراب و دست ساقي نشناخت
جز راي نگار و حرف جانان نشنيد
آنسان كه تويي هيچكس آگه به تو نيست
راهي ز فرازِ عقلِ كوته به تو نيست
هر چند تو را هزار ره باشد ليك
جز راهِ دل از هيچ رهي ره به تو نيست
حرف زياد داريم اما ؛
ما همه كارگريم
از كوره اگر در برويم
آجر مي شود نانمان!
باران گرفته ام به هواي شكفتنت
جاري در امتداد ترك خوردۀ تنت
با اشك هاي حلقه شده پاي گونه هات
با دست هاي حلقه شده دور گردنت
من متهم به رابطه با واژۀ توام
مظنون به دستكاري گل هاي دامنت
اين گرگ و ميش وقت طلوع است يا غروب
در چشم هاي نيليِ مايل به روشنت؟!
آن لحظه كه از اجل گريزان گرديم
چون برگ ز شاخ عمر ريزان گرديم
عالم ز نشاطِ دل به غربال كنيد
زان پيش كه خاكِ خاك بيزان گرديم
اين زندگي طبيعي تكراري
مي راندمان به ورطۀ بيزاري
اين عالمِ كهنه را فنا بايد كرد
در عالمِ تازه كرد بايد كاري
به دوش مي كشم اينك جنازۀ خود را
گرفتم از اجل آخر اجازۀ خود را
اقول اشهد ان لا اله الا عشق
شناختيم خداوند تازۀ خود را
دل صبور من آتشفشان خاموشي ست
كه در خودش مي ريزد گدازۀ خود را
براي اين كه نمانم به روي دست شما
به دوش مي كشم اينك جنازۀ خود را