مهدخت مُخبر
اي آنكه عاشقان را يار بودي
تو كه بيزار از آزار بودي
چرا ما را تو آوردي به دنيا؟
خداوندا مگر بيكار بودي!
برچسب: ،
ادامه مطلب
اي آنكه عاشقان را يار بودي
تو كه بيزار از آزار بودي
چرا ما را تو آوردي به دنيا؟
خداوندا مگر بيكار بودي!
اي حُسن تو در كل مظاهر ظاهر
وي چشم تو در جمله مناظر ناظر
از نور رخ و ظلمت زلفت دايم
قومي همه مؤمنند و قومي كافر
نمازم را شكسته مي خوانم
چهار فرسخ
دور افتاده ام
از چشمانت.
جهدي بكن ار پند پذيري دو سه روز
تا پيش تر از مرگ بميري دو سه روز
دنيا زن پيريست چه باشد ار تو
با پيرزني انس نگيري دو سه روز؟!
دسته گلي
به آب داده اي
براي رسيدن
به دخترك پايين رودخانه.
از خنده هايم كه بگذري به قناري كوچكي خواهي رسيد كه سالهاست ... در گلويم كز كرده است.
رازي بي پايان است
از آنسان كه
چيزي بيش از خود براي توضيح ندارد.
ويراستار
تمام جمع هايم را جدا نوشت؛
آدمها
اينها
آنها
چشمها
دستها
و گفت :
فقط «قلبها» ميتوانند
به هم چسبيده باشند.
دل پاييزيم را برگ و بر نيست
به جز مشتي ز خوناب جگر نيست
دلم را حفظ بايد كرد ياران
دل من يك دوبيتي بيشتر نيست