تو آن بتي كه پرستيدنت خطايي نيست
وگر خطاست! مرا از خطا ابايي نيست
بيا كه در شب گرداب زلف مواجت
به غير گوشۀ چشم تو ناخدايي نيست
درون خاك دلم مي تپد هنوز اينجا
به جز صداي قدم هاي تو صدايي نيست
نه حرف عقل بزن با كسي نه لاف جنون
كه هر كجا خبري هست ادعايي نيست
دليل عشق فراموش كردن دنياست
وگرنه بين من و دوست ماجرايي نيست
سفر به مقصد سردرگمي رسيد چه خوب!
كه در ادامۀ اين راه ردپايي نيست
اي كاش زندگي دور و درازمان را
در باغ هاي سيماني شهرها سپري نكرده بوديم
اي كاش جنگلي را برگزيده بوديم
و درخت ها را
كه شعرهاي زمينند
مسحورانه خوانده بوديم.
و در فضاي حضورت معلق بودم
تا اينكه جاذبۀ سكوتت
به خاك حقيقت نشانيدم.
راه مي روي
روي خط خطي هاي پيراهنم
اين طرف تر از سلسله اعصابم
هر جا كه پايت برسد
و كفش هايت را
مي كشي
مي كشي
هنوز ...
آنقدرها نرفته اي
كه بگويم
دوستت ندارم.
ديگر بخندي يا نخندي
آب در دلم تكان نمي خورد
اين چشمه سالهاست خشكيده.
تو را مي شناسم
تو را باز مي شناسم
در انبوهي رهگذران بسيار
در انبوهي مردمكان بسيار
در انبوهي ستارگان بسيار
چرا كه تو آنجا نيستي
چرا كه تو تنها
در قلب و جان مني.
انسان ها شبيه هم عمر نمي كنند
يكي زندگي مي كند
يكي تحمل
انسان ها شبيه هم تحمل نمي كنند
يكي تاب مي آورد
يكي مي شكند
انسان ها شبيه هم نمي شكنند
يكي از وسط دو نيم مي شود
ديگري تكه تكه
تكه ها شبيه هم نيستند
تكه اي يك قرن عمر مي كند
تكه اي يك روز.
الفبا براي سخن گفتن نيست
براي نوشتن نام توست
اعداد
پيش از تولد تو به صف ايستادند
تا راز زادروز تو را بدانند
دستهاي من
براي جستجوي تو پيدا شدند
دهانم كشف دهان توست
اي كاشف آتش
در آسمان دلم توده برفيست
كه به خنده هاي تو دل بسته است.