قصه گوي عاشق
برچسب: ،
ادامه مطلب
خداوندا تو دادي چشم بينا
كه بينم من همه گلهاي زيبا
ببينم كوه و جنگلهاودريا
ببينم چشمه ورودهاوصحرا
به هرسوبنگرم روزهاوشبها
ببينم ماه رو و خا ل لبها
بگويم شكرتو شكرت خدايا
كه بينم من زمين را تاثريا
خدايا چشم دل را هم عطاكن
بصيرت را نصيب اين پرخطا كن
عصري غمگين و غروبي غمگينتر
من بيزار از خودو از كرده خويش دل نامهربانم را به دوش ميكشم
تا ان سوي مرزهاي انزوا پنهانش كنم
در اوج نيزارهاي پشيماني ابرهاي سياه و سرگردان كه با من از يك طايفه اند سلام ميگوييند
تو باور باور نكن اما من عاشقم
رفتن دليل نبودن نيست
در غروب اسمان تو شايد در شب خويشتن چگونه بي تو گم شوم
تورا تا فردا تا سپيده خواهم برد وبا ياد تو با عشق تو خواهم مرد
رفتن دليل نبودن نيست
من عاشق او
او عاشق او
.......................................................
برقرار باشي و سبز گل من تازه بمون نفسم پيشكش تو جاي من زنده بمون باغ دل بي تو خزون موندني باش مهربون توكه از خود مني منو از خودت بدون
.............................................
عكست رو برام بفرست دارم پاسور بازي ميكنم تك دل ندارم
حالا بزرگ كه شديم درد دلها رو باصد زبونم كه ميگيم كسي نميدونه
اخه چرا اينجوريه؟؟؟؟؟؟؟
نگاه نافذت مرا به سوي تو روانه كرد
حضور سرخ تو را براي من بهانه كرد
دلم به خاطر تو و به عشق پاك و ساده ات
پري به آسمان كشيد و غربت شبانه كرد
من آن غروب خسته ام كه از طلوع سرخ تو
طنين بغض كهنه را ترانه در ترانه كرد
كنون بدان كه من كه ام كبوتري شكسته بال
كه پر كشيد در دلت و عشق را بهانه كرد
********
ميدوني شباهت پسر مجرد با لباس تو ماشين لباسشويي چيه؟؟؟......جفتشون تو كفن!!
**********
يه روز يه كشيش به يه راهبه پيشنهاد مي كنه كه با ماشين برسوندش به مقصدش… راهبه سوار ميشه و راه ميفتن… چند دقيقهء بعد راهبه پاهاش رو روي هم ميندازه و كشيش زير چشمي يه نگاهي به پاي راهبه ميندازه… راهبه ميگه: پدر روحاني ، روايت مقدس ۱۲۹ رو به خاطر بيار… كشيش قرمز ميشه و به جاده خيره ميشه… چند دقيقه بعد بازم شيطون وارد عمل ميشه و كشيش موقع عوض كردن دنده ، بازوش رو با پاي راهبه تماس ميده… راهبه باز ميگه: پدر روحاني! روايت مقدس ۱۲۹ رو به خاطر بيار!… كشيش زير لب يه فحش ميده و بيخيال ميشه و راهبه رو به مقصدش مي رسونه… بعد از اينكه كشيش به كليسا بر مي گرده سريع ميدوه و از توي كتاب روايت مقدس ۱۲۹ رو پيدا مي كنه و مي بينه كه نوشته: «به پيش برو و عمل خود را پيگيري كن… كار خود را ادامه بده و بدان كه به جلال و شادماني كه مي خواهي مي رسي»!
*************
قصه از آنجا آغاز شد كه خودت ميداني
از نيكي تو و از كمي من
هميشه نگران چيزي بودم
نگران تو
زيرا من چونان تو پاك نبودم
اما توحتي پاكتر از آني بودي كه من مي پنداشتم
و مي ترسيدم كه نكند كه تورا بيازارم
ميداني گُل و خار نيز چنين اند
كه خار
با همه بدي و تندي خويش
قادر به آزار گُل خويش نيست
آري من نيز خار گُلي چون تو بودم
و به پست بودنم در كنار تو افتخار ميكردم
حال اي گل من
عاشق كمترين تو
بدان اميد دل بسته است
كه دامان از گناهان گذشته خويش شسته
وسپس خداي را شاكر باشد كه لايق تو گشته
پس تو نيز بر گناهان و قصورات گذشته من چشم پوش
تا بر پاكي ات آيتي ديگرباشي
خداي را شكر
خداي را شكر
كه تورا و مرا آفريد
و خداي را شكر
خداي را تا ابد شكر
كه با من
آنگونه نكرد كه شايسته آنم
بلكه چنان كرد كه شايسته رحمت اوست