حافظ شيرازي
عشق رخ يار بر من زار مگير
بر خسته دلان رند خمار مگير
صوفي چو تو رسم رهروان مي داني
بر مردم رند نكته بسيار مگير
برچسب: ،
ادامه مطلب
عشق رخ يار بر من زار مگير
بر خسته دلان رند خمار مگير
صوفي چو تو رسم رهروان مي داني
بر مردم رند نكته بسيار مگير
فكرش نباش مال كسي جز تو نيستم
ديگر به فكر هم نفسي جز تو نيستم
عشق تو خواست با تو عجينم كند كه كرد
وقتي به عمق من برسي جز تو نيستم
بعد از چقدر اين طرف و آن طرف زدن
فهميده ام كه در هوسي جز تو نيستم
يك آسمان اگر چه به رويم گشوده اند
من راضيم كه در قفسي جز تو نيستم
حالا خيالم از تو كه راحت شود، عزيز!
ديگر به فكر هيچ كسي جز تو نيستم
ما مرگ و شهادت از خدا خواسته ايم
آن هم به دو چيز كم بها خواسته ايم
گر دوست چنين كند كه ما خواسته ايم
ما آتش و نفت و بوريا خواسته ايم
آنقدر حظ مي كنم «بانو» صدايم مي كني
يا كه خاتون تمام قصه هايم مي كني
دست در گيسوي من با شيطنت هاي لبت
قند را، هم صحبتِ فنجان چايم مي كني
هر زمستان وقتي از سرما تنم يخ مي زند
با تن مردانۀ خود آشنايم مي كني
تو همان غارتگر معروف آتش پاره اي
بر دلم آتش زدي، حالا رهايم مي كني؟
من دلم طاقت ندارد، قصه را پايان بده
بي وفا! امشب چه با اين بوسه هايم مي كني؟
من با تو صداي عصمت هابيلم
دور از حسد و شقاوت قابيلم
پيغمبر سر نهاده بر شانۀ وحي
خنجر بكشي هزار اسماعيلم
مي گذرد ...
مانند چوبۀ تير جنگاوري كارآزموده
از تمامي زره هاي سخت بي تفاوتي
نگاهي از سر محبت.
اي شكوه بي كران اندوه من!
آسماندرياي جنگلكوه من!
گم شدي اي نيمۀ سيب دلم
اي منِ من! اي تمامِ روح من!
اي تو لنگرگاه تسكينِ دلم
ساحل من، كشتي من! نوح من!
قدر اندوه دل ما را بدان
قدر روح خسته و مجروح من
هر چه شد انبوه تر گيسوي تو
مي شود اندوه تر اندوه من!
چشم هاي بسته، بازترند
و پلك، پرده اي ست
كه منظره را عميق تر مي كند
بگذار رودخانه از تو بگذرد
و سنگ هاش در خستگي ات ته نشين شوند
بگذار بخشي زنده از مرگ باشي
و ريشه ها به اعماقت اعتماد كنند
جنگل،
تنها يك درخت است
كه در هزاران شكل
از خاك گريخته است.
جز تشنگي تو هوسم مي نكند
مي ميرم و سيراب كسم مي نكند
چه حيله كنم كه هر نفس صد دريا
مي نوشم و مي خورم بسم مي نكند