كريمي مشاور بيمه كريمي مشاور بيمه .

كريمي مشاور بيمه

داستان كوتاه آموزنده

چهار نفر از اعضا خانواده قرار بود به مهماني به منزل ما بيايند و همسرم سخت مشغول تهيه و تدارك بود. پيشنهاد كردم به سوپر ماركت بروم و بعضي اقلامي را كه لازم بود بگيرم، مثل لامپ، حوله كاغذي، كيسه زباله، مواد شوينده و امثال آن. از خانه بيرون رفتم. داخل مغازه از اين سو به آن سو شتابان رفتم و آنچه مي خواستم برداشتم و به طرف صندوق رفتم تا بهاي آنها را بپردازم. در راهروي باريكي جواني ايستاده و راه را بسته بود؛ بيش از شانزده ساله به نظر نمي آمد. من هم زياد عجله نداشتم، پس با شكيبايي ايستادم تا پسر جوان متوجه وجود من بشود. در اين موقع ديدم كه با هيجان دستش را در هوا تكان داد و با صداي بلندي گفت: مامان، من اينجام. معلومم شد كه دچار عقب افتادگي ذهني است. وقتي برگشت و مرا ديد كه درست نزديك او ايستاده ام و مي خواهم به هر زحمتي كه هست رد بشوم، جا خورد. چشمانش گشاد شد و وقتي گفتم: هي رفيق، اسمت چيه؟ تعجب تمام صورتش را فرا گرفت. با غرور جواب داد: اسم من دني است و با مادرم خريد مي كنم. گفتم: عجب! چه اسم قشنگي؛ اي كاش اسم من دني بود؛ ولي اسم من استيوه. پرسيد: استيو، مثل استيو جابز؟ گفتم: آره؛ چند سالته، دني؟ مادرش آهسته از راهروي مجاور به طرف ما نزديك مي شد. دني از مادرش پرسيد: مامان، من چند سالمه؟ مادرش گفت: پانزده سالته، دني؛ حالا پسر خوبي باش و بگذار آقا رد بشن. من حرف او را تصديق كردم و سپس چند دقيقه ديگر درباره تابستان، دوچرخه و مدرسه با دني حرف زدم. چشمانش از هيجان مي رقصيد، زيرا مركز توجه كسي واقع شده بود. سپس ناگهان برگشت و به طرف بخش اسباب بازيها رفت. مادر دني آشكارا متحير بود و از من تشكر كرد كه كمي صرف وقت كرده با پسرش حرف زده بودم. به من گفت كه اكثر مردم حتي حاضر نيستند نگاهش كنند چه رسد به اين كه با او حرف بزنند. به او گفتم كه باعث خوشحالي من است كه چنين كاري كرده ام و سپس حرفي زدم كه اصلاً نمي دانم از كجا بر زبانم جاري شد، مگر آن كه خداوند الهام كرده باشد. به او گفتم كه: در باغ خدا گل هاي قرمز، زرد و صورتي فراوان است؛ اما، رزهاي آبي خيلي نادرند و بايد به علت زيبايي و متمايز بودنشان تقدير شوند. مي دانيد، دني رز آبي است و اگر كسي نايستد و با قلبش بوي خوش او را به مشام ننشاند و از ژرفناي دلش او را در كمال محبت لمس ننمايد، در اين صورت اين موهبت خدا را از دست داده است. لحظه اي ساكت ماند و سپس اشكي در چشمش ظاهر شد و گفت: شما كيستيد؟ بدون آن كه فكر كنم گفتم: اوه، احتمالاً من فقط گل قاصدكم؛ اما شكي نيست كه دوست دارم در باغ خدا زندگي كنم. دستش را دراز كرد و دست مرا فشرد و گفت: خدا شما را در پناه خويش گيرد! كه سبب شد اشك من هم در آيد. مادش گفت: آيا امكان دارد پيشنهاد كنم دفعه آينده كه رز آبي ديديد، هر تفاوتي كه با ديگر انسانها داشته باشد، روي خود را بر نگردانيد و از او دوري نكنيد؟ اندكي وقت صرف كنيد، لبخندي بزنيد، سلامي بكنيد. چرا؟ براي اين كه به فضل الهي، اين مادر يا پدر ممكن بود شما باشيد. آن رز آبي امكان داشت فرزند، نوه، خواهرزاده، يا عضو ديگري از خانواده شما باشد. همان لحظه اي كه وقت صرف مي كنيد ممكن است دنيايي براي او يا خانواده اش ارزش داشته باشد.



برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:

+ نوشته شده: ۷ اسفند ۱۳۹۸ساعت: ۰۶:۲۲:۱۱ توسط:ابوالقاسم كريمي موضوع: نظرات (0)

داستان كوتاه آموزنده

در زمانهاي دور پيرمردي زندگي مي كرد كه به بدشانسي معروف و مشهور شده بود. پيرمرد در فقر و تنگدستي زندگي مي كرد و فكر مي كرد كه شانس از او روي گردانده و به همين خاطر است كه او چنين مشكلاتي را دارد. پيرمرد كه از زندگي نااميد شده بود و ديگر اميدي به شانس و اقبال خود نداشت، روزي در خواب «داناي كل» را ديد. «داناي كل»، پيرمردي بود كه مسئول تقسيم جوي شانس و اقبال بود. پيرمرد در خواب ديد كه جوي شانس او قطع شده است و هيچ آبي در آن جاري نيست. فردا صبح پيرمرد كه از خواب بلند شد تصميم گرفت كه هر طوري كه شده، «داناي كل» را پيدا كند و از او بخواهد كه به جوي شانس او نيز كمي آب جاري كند تا شانس و اقبال، دوباره به او روي آورد. بنابراين صبح زود توشه سفر را برداشت و به بازار رفت و از پيرمردي كه سرد و گرم روزگار كشيده بود، سراغ «داناي كل» را گرفت. او نيز راه جنگل را به او نشان داد. پيرمرد در ابتداي ورود به جنگل با يك شير بيمار رو به رو شد. شير به قدري ناتوان شده بود كه نمي‌توانست حتي ضعيف ترين حيوانات جنگل را شكار كند. پيرمرد از او سراغ باغي كه «داناي كل» در آن كار مي كرد، را گرفت. شير حاضر شد كه راه را به او نشان دهد اما در عوض از پيرمرد خواست كه هر وقت «داناي كل» را ديد، علت و راه معالجه بيماري او را بپرسد. پيرمرد نيز قبول كرد و به راه افتاد. پيرمرد بعد از طي مسافتي به درختي رسيد كه خشك شده بود. پيرمرد تصميم گرفت تا در سايه درخت اندكي استراحت كند و سپس به راه خود ادامه دهد. صداي ناله درخت به گوش پيرمرد رسيد كه درد شديدي را در ريشه هايش احساس مي كرد. پيرمرد از درخت سراغ «داناي كل» را گرفت. درخت نيز حاضر شد تا راه را به او نشان دهد اما از پيرمرد خواست كه هر وقت «داناي كل» را ديد از او سئوال كند كه چرا درختي كه تا سال قبل ميوه هم مي داد، امسال خشك شده است. پيرمرد نيز قبول كرد و به راه افتاد. پيرمرد در ادامه راه به يك دريا رسيد كه بايد از آن عبور مي كرد، پيرمرد كه نااميد شده بود نهنگي را ديد كه روي آب مانده بود و نمي توانست به زير آب برود. نهنگ حاضر شد تا پيرمرد را با خود به آن سوي آب ببرد اما در عوض از پيرمرد خواست كه هر وقت «داناي كل» را ديد، علت اينكه او نمي تواند به زير آب برود را بپرسد. پيرمرد كه از آب گذشت به باغي كه «داناي كل» باغبان آن بود رسيد و ديد كه «داناي كل» مشغول تقسيم آب در جوي‌هاي شانس است. قبل از هر چيزي از «داناي كل» خواست تا اندكي آب نيز در جوي او جاري سازد. «داناي كل» نيز قبول كرد و با بيل خود اندكي آب را در جوي پيرمرد جاري كرد. بعد از آن پيرمرد سه سئوالي كه شير، درخت و نهنگ از «داناي كل» مي خواستند بپرسند، را مطرح كرد. «داناي كل» در جواب علت اينكه چرا نهنگ نمي تواند به زير آب برود، گفت: در دماغ نهنگ يك الماس مانده است كه راه نفس كشيدن نهنگ را گرفته است و به همين خاطر است كه نهنگ نمي تواند به زير آب برود و بايد كسي پيدا شود كه با مشت روي سر نهنگ ضربه بزند تا الماس از دماغ نهنگ خارج شود. «داناي كل» در جواب سئوال دوم كه چرا درختي كه تا سال قبل ميوه هم مي داد، امسال خشك شده است، جواب داد: دزدي كه يك صندوقچه پر از سكه‌هاي طلا را دزديده بود و از دست ماموران فرار مي كرد، صندوقچه را در زير ريشه هاي درخت خاك كرده است كه اين باعث شده تا درخت خشك شود و نتواند ميوه دهد. و بايد كسي پيدا شود تا آن صندوقچه را از زير خاك بيرون بياورد تا درخت نيز بتواند ميوه دهد. «داناي كل» در جواب سئوال سوم نيز گفت: شير بايد يك آدميزاد نادان و احمق را بخورد تا بتواند دوباره سلطان جنگل شود و قدرت از دست رفته‌اش را دوباره بدست آورد. پيرمرد كه جواب سئوال هاي خود را شنيد، حرص و طمع باعث شد تا از «داناي كل» بخواهد كه تمام آب را در جوي او جاري كند، اما «داناي كل» قبول نكرد، و پيرمرد خود بيل را از دست «داناي كل» گرفت و با آن ضربه اي به سر او زد و سپس تمام آب چشمه شانس را به طرف جوي خود برگرداند تا تمام آب چشمه شانس در جوي خودش جاري باشد. پيرمرد از اينكه تمام آب چشمه شانس در جوي او جاري بود، خوشحال و خندان تصميم گرفت كه به خانه برگردد و بعد از اين، ديگر هيچ كاري انجام ندهد و در خوشي و آرامش زندگي كند. پيرمرد قصه ما بعد از اينكه از آب دريا عبور كرد، جواب سئوال نهنگ را داد. نهنگ هم هر چقدر التماس كرد تا پيرمرد با مشت خود ضربه اي به سر او بزند تا الماس از دماغ نهنگ خارج شود، پيرمرد قبول نكرد و گفت كه من ديگر نيازي به اين كارها و الماس ندارم چرا كه تمام آب چشمه شانس در جوي من جاري است و من نبايد به خود زحمت اين كارها را بدهم. پيرمرد وقتي به درخت نيز رسيد علت خشك شدن درخت را گفت. درخت نيز هر چقدر خواهش و التماس كرد تا پيرمرد صندوقچه را از زير ريشه هاي درخت بيرون بياورد، قبول نكرد و باز همان جوابي كه به نهنگ داده بود را تكرار كرد. پيرمرد وقتي داشت از جنگل خارج مي شد شير را ديد و به او گفت كه بايد يك آدميزاد نادان و احمق را بخورد تا بتواند قدرت از دست رفته اش را بدست آورد. شير از پيرمرد خواست كه آنچه را كه از آغار سفر بر او گذشته بود براي شير تعريف كند. پيرمرد نيز همين كار را كرد. شير به پيرمرد گفت: شانس يك بار به تو روي كرده بود اما تو نتوانستي آن را حفظ كني. تو الماسي كه در دماغ نهنگ بود را برنداشتي و صندوقچه اي كه پر از سكه هاي طلا بود، رها كردي. پس آدميزادي احمق تر و نادان تر از تو نمي توانم پيدا كنم. پس شير به پيرمرد حمله كرد و او را خورد.



برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:

+ نوشته شده: ۷ اسفند ۱۳۹۸ساعت: ۰۶:۲۲:۱۰ توسط:ابوالقاسم كريمي موضوع: نظرات (0)

داستان كوتاه آموزنده

در مطب دكتر به شدت به صدا در آمد. دكتر گفت: كيه در را شكستي! بيا تو. در باز شد و دختر كوچولوي نه ساله اي كه خيلي پريشان بود به طرف دكتر دويد: آقاي دكتر! مادرم! و در حالي كه نفس نفس مي زد ادامه داد: التماس مي كنم با من بياييد! مادرم خيلي مريض است! دكتر گفت: بايد مادرت را اينجا بياوري٬ من براي ويزيت به خانه كسي نمي روم. دختر گفت: ولي دكتر من نمي توانم. اگر شما نياييد او مي ميرد. اشك از چشمانش سرازير شد. دل دكتر به رحم آمد و تصميم گرفت همراه او برود. دختر دكتر را به طرف خانه راهنمايي كرد٬ جايي كه مادر بيمارش در رختخواب افتاده بود. دكتر شروع كرد به معاينه و توانست با آمپول و قرص تب او را پايين بياورد و نجاتش بدهد. او تمام طول شب را بر بالين زن ماند تا صبح كه علايم بهبود در او ديده شد. زن به سختي چشمانش را باز كرد و از دكتر به خاطر كاري كه كرده بود تشكر كرد. دكتر به او گفت: بايد از دخترت تشكر كني. اگر او نبود حتما مي مردي؟ مادر با تعجب گفت: ولي دكتر دختر من سه سال است كه از دنيا رفته و به عكس بالاي تختش اشاره كرد. پاهاي دكتر از ديدن عكس روي ديوار سست شد. اين همان دختر بود. فرشته اي كوچك و زيبا.



برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:

+ نوشته شده: ۷ اسفند ۱۳۹۸ساعت: ۰۶:۲۲:۱۰ توسط:ابوالقاسم كريمي موضوع: نظرات (0)

داستان كوتاه آموزنده

همسرم «نواز» با صداى بلند گفت: تا كى مى خواى سرتو، توى اون روزنامه فرو كنى؟ ميشه بياى و به دختر جُونت بگى غذاشو بخوره؟ روزنامه را به كنارى انداختم و به سوى آنها رفتم. تنها دخترم «آوا»، به نظر وحشت زده مى آمد. اشك در چشم هايش جمع شده بود. ظرفى پر از شير برنج در مقابلش قرار داشت. آوا، دخترى زيبا و براى سن خود بسيار باهوش بود. گلويم را صاف كردم و ظرف را برداشتم و گفتم: عزيزم، چرا چند تا قاشق گُنده نمى خورى؟ آوا كمى نرمش نشان داد و با پشت دست، اشك هايش را پاك كرد و گفت: باشه بابا، مى خورم. نه فقط چند قاشق، هَمشو مى خورم؛ ولى شما بايد... آوا كمى مكث كرد و گفت: بابا، اگه من تموم اين شيربرنج رو بخورم، هر چى خواستم بهم مى دى؟ دست كوچك دخترم را كه به طرف من دراز شده بود، گرفتم و گفتم: قول ميدم. بعد باهاش دست دادم و تعهد كردم. ناگهان مضطرب شدم! گفتم: آوا، عزيزم، نبايد براى خريدن كامپيوتر يا يك چيز گرون قيمت اصرار كنى. بابا از اين جور پول ها نداره. باشه عزيزم؟ گفت: نه بابا، من هيچ چيز گرون قيمتى نمى خوام. و با حالتى دردناك، تمام شيربرنج را خورد. در سكوت از دست مادرم و همسرم عصبانى بودم كه بچه را وادار به خوردن چيزى كه دوست نداشت، كرده بودند. وقتى غذايش تمام شد، آوا نزد من آمد. انتظار در چشمانش موج مى زد. همه ما به او توجه كرده بوديم. آوا گفت: من مى خوام سرمو تيغ بندازم! همين يكشنبه!! تقاضاى او همين بود. همسرم جيغ بلند زد و گفت: وحشتناكه! غيرممكنه! نه، نه؛ و مادرم هم با صداى بلند گفت: فرهنگ ما با اين برنامه هاى تلويزيونى داره كاملا نابود مى شه. گفتم: آوا، عزيزم، چرا يه چيز ديگه نمى خواى؟! ما از ديدن سر تيغ خورده تو غمگين مي شيم. خواهش مى كنم عزيزم. چرا سعى نمى كنى احساس مارو بفهمى؟! سعى كردم از او خواهش كنم. آوا گفت: بابا، ديدى كه خوردن اون شيربرنج چقدر برام سخت بود. آوا اشك مى ريخت و دوباره ادامه داد: شما به من قول دادى تا هر چى مى خوام بهم بدى. حالا مى خواى بزنى زير قولت. حالا نوبت من بود تا خودم را نشان بدهم. گفتم: قبول! مَرده و قولش. مادرم و همسرم با هم فرياد زدن كه مگر ديوانه شدى؟؟؟!! نه! اگر به قولى كه مي ديم عمل نكنيم، اون هيچ وقت ياد نمى گيره به حرف خودش احترام بذاره. آوا، آرزوى تو برآورده ميشه. آوا با سر تراشيده شده، صورتى گرد و چشم هاى درشت، زيبايى بيشترى پيدا كرده بود. صبح روز دوشنبه، آوا را به مدرسه بردم. ديدن دختر من با موى تراشيده در ميان بقيه شاگردها، تماشايى بود. آوا، به سوى من برگشت و برايم دست تكان داد. من هم دستى تكان دادم و لبخند زدم. در همين لحظه، پسرى از يك اتومبيل پياده شد و با صداى بلند آوا را صدا كرد و گفت: آوا، صبر كن تا من بيام. چيزى كه باعث حيرت من شد، ديدن سر بدون موى آن پسر بود. با خودم فكر كردم، پس موضوع اينه! خانمى كه از آن اتومبيل بيرون آمده بود، با ديدن من جلو آمد و بدون آنكه خودش را معرفى كند، گفت: دختر شما، آوا، واقعآ فوق العاده است. و در ادامه گفت: پسرى كه داره با دختر شما ميره، پسر منه. اون سرطان خون داره. زن مكث كرد تا صداى هِق هِق خودش را خفه كند. در تمام ماه گذشته، «هريش» نتونست به مدرسه بياد. بر اثر عوارض شيمى درمانى، اون تمام موهاشو از دست داده. هريش نمى خواست به مدرسه برگرده؛ آخه مى ترسيد كه هم كلاسى هاش بدون اينكه قصدى داشته باشن، مسخره ش كنن. آوا هفته پيش اون رو ديد و بهش قول داد كه ترتيب مسئله اذيت كردن بچه هارو بده، اما حتى فكرشو هم نمى كردم كه اون موهاى زيباشو فداى پسر من كنه. آقا، شما و همسرتون از بنده هاى محبوب خداوند هستين كه دخترى با چنين روح بزرگى دارين. سرجام خشك شده بودم ... شروع كردم به گريه كردن ... فرشته كوچولوى من، تو به من درس عشق و از خودگذشتگى دادى. برگرفته از جلد دوم كتاب: تــو، تــــويي؟ داستانهاي كوتاه و شگفت انگيز- نشر ذهن آويز



برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:

+ نوشته شده: ۷ اسفند ۱۳۹۸ساعت: ۰۶:۲۲:۰۹ توسط:ابوالقاسم كريمي موضوع: نظرات (0)

داستان كوتاه آموزنده

در زمانهاي دور پيرمردي زندگي مي كرد كه به بدشانسي معروف و مشهور شده بود. پيرمرد در فقر و تنگدستي زندگي مي كرد و فكر مي كرد كه شانس از او روي گردانده و به همين خاطر است كه او چنين مشكلاتي را دارد. پيرمرد كه از زندگي نااميد شده بود و ديگر اميدي به شانس و اقبال خود نداشت، روزي در خواب «داناي كل» را ديد. «داناي كل»، پيرمردي بود كه مسئول تقسيم جوي شانس و اقبال بود. پيرمرد در خواب ديد كه جوي شانس او قطع شده است و هيچ آبي در آن جاري نيست. فردا صبح پيرمرد كه از خواب بلند شد تصميم گرفت كه هر طوري كه شده، «داناي كل» را پيدا كند و از او بخواهد كه به جوي شانس او نيز كمي آب جاري كند تا شانس و اقبال، دوباره به او روي آورد. بنابراين صبح زود توشه سفر را برداشت و به بازار رفت و از پيرمردي كه سرد و گرم روزگار كشيده بود، سراغ «داناي كل» را گرفت. او نيز راه جنگل را به او نشان داد. پيرمرد در ابتداي ورود به جنگل با يك شير بيمار رو به رو شد. شير به قدري ناتوان شده بود كه نمي‌توانست حتي ضعيف ترين حيوانات جنگل را شكار كند. پيرمرد از او سراغ باغي كه «داناي كل» در آن كار مي كرد، را گرفت. شير حاضر شد كه راه را به او نشان دهد اما در عوض از پيرمرد خواست كه هر وقت «داناي كل» را ديد، علت و راه معالجه بيماري او را بپرسد. پيرمرد نيز قبول كرد و به راه افتاد. پيرمرد بعد از طي مسافتي به درختي رسيد كه خشك شده بود. پيرمرد تصميم گرفت تا در سايه درخت اندكي استراحت كند و سپس به راه خود ادامه دهد. صداي ناله درخت به گوش پيرمرد رسيد كه درد شديدي را در ريشه هايش احساس مي كرد. پيرمرد از درخت سراغ «داناي كل» را گرفت. درخت نيز حاضر شد تا راه را به او نشان دهد اما از پيرمرد خواست كه هر وقت «داناي كل» را ديد از او سئوال كند كه چرا درختي كه تا سال قبل ميوه هم مي داد، امسال خشك شده است. پيرمرد نيز قبول كرد و به راه افتاد. پيرمرد در ادامه راه به يك دريا رسيد كه بايد از آن عبور مي كرد، پيرمرد كه نااميد شده بود نهنگي را ديد كه روي آب مانده بود و نمي توانست به زير آب برود. نهنگ حاضر شد تا پيرمرد را با خود به آن سوي آب ببرد اما در عوض از پيرمرد خواست كه هر وقت «داناي كل» را ديد، علت اينكه او نمي تواند به زير آب برود را بپرسد. پيرمرد كه از آب گذشت به باغي كه «داناي كل» باغبان آن بود رسيد و ديد كه «داناي كل» مشغول تقسيم آب در جوي‌هاي شانس است. قبل از هر چيزي از «داناي كل» خواست تا اندكي آب نيز در جوي او جاري سازد. «داناي كل» نيز قبول كرد و با بيل خود اندكي آب را در جوي پيرمرد جاري كرد. بعد از آن پيرمرد سه سئوالي كه شير، درخت و نهنگ از «داناي كل» مي خواستند بپرسند، را مطرح كرد. «داناي كل» در جواب علت اينكه چرا نهنگ نمي تواند به زير آب برود، گفت: در دماغ نهنگ يك الماس مانده است كه راه نفس كشيدن نهنگ را گرفته است و به همين خاطر است كه نهنگ نمي تواند به زير آب برود و بايد كسي پيدا شود كه با مشت روي سر نهنگ ضربه بزند تا الماس از دماغ نهنگ خارج شود. «داناي كل» در جواب سئوال دوم كه چرا درختي كه تا سال قبل ميوه هم مي داد، امسال خشك شده است، جواب داد: دزدي كه يك صندوقچه پر از سكه‌هاي طلا را دزديده بود و از دست ماموران فرار مي كرد، صندوقچه را در زير ريشه هاي درخت خاك كرده است كه اين باعث شده تا درخت خشك شود و نتواند ميوه دهد. و بايد كسي پيدا شود تا آن صندوقچه را از زير خاك بيرون بياورد تا درخت نيز بتواند ميوه دهد. «داناي كل» در جواب سئوال سوم نيز گفت: شير بايد يك آدميزاد نادان و احمق را بخورد تا بتواند دوباره سلطان جنگل شود و قدرت از دست رفته‌اش را دوباره بدست آورد. پيرمرد كه جواب سئوال هاي خود را شنيد، حرص و طمع باعث شد تا از «داناي كل» بخواهد كه تمام آب را در جوي او جاري كند، اما «داناي كل» قبول نكرد، و پيرمرد خود بيل را از دست «داناي كل» گرفت و با آن ضربه اي به سر او زد و سپس تمام آب چشمه شانس را به طرف جوي خود برگرداند تا تمام آب چشمه شانس در جوي خودش جاري باشد. پيرمرد از اينكه تمام آب چشمه شانس در جوي او جاري بود، خوشحال و خندان تصميم گرفت كه به خانه برگردد و بعد از اين، ديگر هيچ كاري انجام ندهد و در خوشي و آرامش زندگي كند. پيرمرد قصه ما بعد از اينكه از آب دريا عبور كرد، جواب سئوال نهنگ را داد. نهنگ هم هر چقدر التماس كرد تا پيرمرد با مشت خود ضربه اي به سر او بزند تا الماس از دماغ نهنگ خارج شود، پيرمرد قبول نكرد و گفت كه من ديگر نيازي به اين كارها و الماس ندارم چرا كه تمام آب چشمه شانس در جوي من جاري است و من نبايد به خود زحمت اين كارها را بدهم. پيرمرد وقتي به درخت نيز رسيد علت خشك شدن درخت را گفت. درخت نيز هر چقدر خواهش و التماس كرد تا پيرمرد صندوقچه را از زير ريشه هاي درخت بيرون بياورد، قبول نكرد و باز همان جوابي كه به نهنگ داده بود را تكرار كرد. پيرمرد وقتي داشت از جنگل خارج مي شد شير را ديد و به او گفت كه بايد يك آدميزاد نادان و احمق را بخورد تا بتواند قدرت از دست رفته اش را بدست آورد. شير از پيرمرد خواست كه آنچه را كه از آغار سفر بر او گذشته بود براي شير تعريف كند. پيرمرد نيز همين كار را كرد. شير به پيرمرد گفت: شانس يك بار به تو روي كرده بود اما تو نتوانستي آن را حفظ كني. تو الماسي كه در دماغ نهنگ بود را برنداشتي و صندوقچه اي كه پر از سكه هاي طلا بود، رها كردي. پس آدميزادي احمق تر و نادان تر از تو نمي توانم پيدا كنم. پس شير به پيرمرد حمله كرد و او را خورد.



برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:

+ نوشته شده: ۷ اسفند ۱۳۹۸ساعت: ۰۶:۲۲:۰۹ توسط:ابوالقاسم كريمي موضوع: نظرات (0)

داستان كوتاه آموزنده

نجار، يك روز كاري ديگر را هم به پايان برد. آخر هفته بود و تصميم گرفت دوستي را براي صرف شام به خانه اش دعوت كند. موقعي كه نجار و دوستش به خانه رسيدند. قبل از ورود، نجار چند دقيقه در سكوت، جلو درختي در باغچه ايستاد. بعد با دو دستش، شاخه هاي درخت را گرفت. چهره اش بي درنگ تغيير كرد. خندان وارد خانه شد، همسر و فرزندانش به استقبالش آمدند، براي فرزندانش قصه گفت، و بعد پس از صرف شامي ساده و مختصر با دوستش به ايوان رفتند تا با هم گپي بزنند از خاطرات گذشته بگويند و چاي بنوشند. از آنجا مي توانستند درخت را ببينند. دوستش ديگر نتوانست جلو كنجكاويش را بگيرد و دليل رفتار نجار را پرسيد. نجار گفت: اين درخت مشكلات من است. آري موقع كار، مشكلات فراواني پيش مي آيد، اما اين مشكلات مال من است و ربطي به همسر و فرزندانم ندارد. وقتي به خانه مي رسم، مشكلاتم را به شاخه هاي آن درخت مي آويزم و بعد با لبخند وارد خانه ام مي شوم. روز بعد، وقتي مي خواهم سر كار بروم، دوباره آنها را از روي شاخه بر مي دارم. جالب اين است كه وقتي صبح به سراغ درخت مي روم تا مشكلاتم را بردارم، خيلي ازمشكلات، ديگر آنجا نيستند و بقيه هم خيلي سبك تر شده اند.



برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:

+ نوشته شده: ۷ اسفند ۱۳۹۸ساعت: ۰۶:۲۲:۰۸ توسط:ابوالقاسم كريمي موضوع: نظرات (0)

داستان كوتاه آموزنده

مردي چهار پسر داشت. آنها را به ترتيب به سراغ درخت گلابي اي فرستاد كه در فاصله اي دور از خانه شان روييده بود: پسر اول در زمستان، دومي در بهار، سومي در تابستان و پسر چهارم در پاييز به كنار درخت رفتند. سپس پدر همه را فراخواند و از آنها خواست كه بر اساس آنچه ديده بودند درخت را توصيف كنند. پسر اول گفت: درخت زشتي بود، خميده و در هم پيچيده. پسر دوم گفت: نه.. درختي پوشيده از جوانه بود و پر از اميد شكفتن. پسر سوم گفت: نه.. درختي بود سرشار از شكوفه هاي زيبا و عطرآگين.. و باشكوه ترين صحنه اي بود كه تابه امروز ديده ام. پسر چهارم گفت: نه!!! درخت بالغي بود پربار از ميوه ها.. پر از زندگي و زايش! مرد لبخندي زد و گفت: همه شما درست گفتيد، اما هر يك از شما فقط يك فصل از زندگي درخت را ديده ايد! شما نمي توانيد درباره يك درخت يا يك انسان براساس يك فصل قضاوت كنيد. اگر در زمستان تسليم شويد، اميد شكوفايي بهار، زيبايي تابستان و باروري پاييز را از كف داده ايد!



برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:

+ نوشته شده: ۷ اسفند ۱۳۹۸ساعت: ۰۶:۲۲:۰۸ توسط:ابوالقاسم كريمي موضوع: نظرات (0)

داستان كوتاه آموزنده

يك روز صبح به همراه يكي از دوستان آرژانتيني ام در بيابان "موجاوه" قدم مي زديم كه چيزي را ديديم كه در افق مي درخشيد. هرچند مقصود ما رفتن به يك "دره" بود، براي ديدن آنچه آن درخشش را از خود باز مي تاباند، مسير خود را تغيير داديم. تقريباً يك ساعت در زير خورشيدي كه مدام گرم تر مي شد راه رفتيم و تنها هنگامي كه به آن رسيديم توانستيم كشف كنيم كه چيست. يك بطري نوشابه خالي بود و غبار صحرايي در درونش متبلور شده بود. از آن جا كه بيابان بسيار گرم تر از يك ساعت قبل شده بود، تصميم گرفتيم ديگر به سمت "دره" نرويم. به هنگام بازگشت فكر كردم چند بار به خاطر درخشش كاذب راهي ديگر، از پيمودن راه خود باز مانده ايم؟ اما باز فكر كردم: اگر به سمت آن بطري نمي رفتيم چطور مي فهميديم فقط درخششي كاذب است؟ هر شكست لااقل اين فايده را دارد، كه انسان يكي از راه هايي كه به شكست منتهي مي شود را مي شناسد.



برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:

+ نوشته شده: ۷ اسفند ۱۳۹۸ساعت: ۰۶:۲۲:۰۷ توسط:ابوالقاسم كريمي موضوع: نظرات (0)

داستان كوتاه آموزنده

يك روز قسمت بود خدا هستي را قسمت كند. خدا گفت: چيزي از من بخواهيد هر چه كه باشد شما را خواهم داد. سهمتان را ازهستي طلب كنيد؛ زيرا خدا بسيار بخشنده است. و هر كه آمد چيزي خواست؛ يكي بالي براي پريدن و ديگري پايي براي دويدن، يكي جثه بزرگ خواست و آن يكي چشمان تيز، يكي دريا را انتخاب كرد و يكي آسمان را. در اين ميان كرمي كوچك جلو آمد و به خدا گفت: من چيز زيادي از هستي نمي خواهم نه چشماني تيز و نه جثه اي بزرگ نه بالي و نه پايي نه آسمان نه دريا. تنها كمي از نور خودت را به من بده و خدا كمي نور به او داد. نام او كرم شب تاپ شد. خدا گفت: آنكه نوري با خود دارد، بزرگ است حتي اگر به قدر ذره اي باشد. تو حالا همان خورشيدي كه گاهي زير برگ كوچك پنهان مي شوي و رو به ديگران گفت: كاش مي دانستيد كه اين كرم كوچك، بهترين را خواست؛ زيرا كه از خدا جز خدا نبايد خواست. هزاران سال است كه او مي تابد و وقتي ستاره اي نيست چراغ كرم شب تاب روشن است.



برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:

+ نوشته شده: ۷ اسفند ۱۳۹۸ساعت: ۰۶:۲۲:۰۷ توسط:ابوالقاسم كريمي موضوع: نظرات (0)

داستان كوتاه آموزنده

خانمي وارد داروخانه مي‏شه و به دكتر داروساز ميگه كه به سيانور احتياج داره! داروسازه ميگه واسه چي سيانور ميخواي؟ خانمه توضيح ميده كه لازمه شوهرش را مسموم كنه! چشم‌هاي داروسازه چهارتا ميشه و ميگه: خدا رحم كنه! خانوم من نمي‌تونم به شما سيانور بدم كه بريد و شوهرتان را بكُشيد! اين بر خلاف قوانينه! من مجوز كارم را از دست خواهم داد... هر دوي ما را زنداني خواهند كرد و ديگه بدتر از اين نميشه! نه خانوم، نـــه! شما حق نداريد سيانور داشته باشيد و حداقل من به شما سيانور نخواهم داد. بعد از اين حرف خانمه دستش رو مي‏بره داخل كيفش و از اون يه عكس مي‏آره بيرون... عكسي كه در اون شوهرش و زن داروسازه توي يه رستوران داشتند شام مي‌خوردند. داروسازه به عكسه نگاه ميكنه و ميگه: چرا به من نگفته بوديد كه نسخه داريد؟!



برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:

+ نوشته شده: ۷ اسفند ۱۳۹۸ساعت: ۰۶:۲۲:۰۷ توسط:ابوالقاسم كريمي موضوع: نظرات (0)