كريمي مشاور بيمه كريمي مشاور بيمه .

كريمي مشاور بيمه

داستان كوتاه آموزنده

نشسته بود و باهاش درد دل مي كرد. پك محكمي به سيگار زد: زن! آخه چرا توي خواب هم دست از سر من بر نمي داري؟ چه كار كنم؟ ميدونم كه او بچه ها رو اذيت مي كنه!... طلاقش كه نمي تونم بدم. زنمه! خيلي ناراحتي ببرشون پيش خودت!! پس ته مانده سيگار را روي سنگ قبر خاموش كرد و رفت.



برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:

+ نوشته شده: ۷ اسفند ۱۳۹۸ساعت: ۰۶:۲۲:۰۶ توسط:ابوالقاسم كريمي موضوع: نظرات (0)

داستان كوتاه آموزنده

پسر حلقه اش را در آورد و روي پيش خوان گذاشت، دختر نيم نگاهي به او كرد و سرش راپائين انداخت، پير مرد طلافروش حلقه را روي ترازوي كوچكش انداخت، نيم نگاهي به هردوي آنان كرد، حلقه را از روي ترازو برداشت و مشغول محاسبه قيمت شد. پسر رويش را به سمت دختر برگرداند و با اشاره سر چيزي به او گفت. شايد فقط آن دختر مي فهميد معنياين اشاره چيست، او هم حلقه اش را درآورد و حلقه را روي پيشخوان گذاشت، پيرمرد اين بار نگاهي تعجب آميز به هر دوي آنان كرد و حلقه دختر را هم برداشت، در حالي كه مشغول محاسبه قيمت حلقه ها بود، از بالاي عينگ بزرگش آن دو را ور انداز مي كرد. دختر سرش را پايين انداخته بود و پسر به نقطه نامعلومي خيره شده بود، هيچكدام چيزي نمي گفتند. انگار هر دو در دنياي ديگري سير مي كردند، پيرمرد ترجيح داد چيزي نگويد، دسته اسكناسي را از زير پيش خوان در آورد و مشغول شمارش شد، همين طور كه داشت اسكناس ها را مي شمرد از شيشه جلوي پيش خوان چشمش به دستان آن دو افتاد، آنچنان دستان يكديگر را مي فشردند كه انگار مي ترسيدند باد بيايد و ديگري را با خود ببرد. پيرمرد دسته اسكناس را روي پيش خوان گذاشت و گفت: آقا راضي باشين. پسر دسته اسكناس را برداشت و شروع به شمردن كرد، هنوز چند تاي آن را نشمرده بود كه دسته اسكناس را داخل جيبش گذاشت و از پيرمرد تشكر كرد، نگاهي به دختر كرد و هر دو به طرف درب مغازه رفتند. پسر مانند عقابي كه بال مي گشايد تا فرزندانش را از باد و طوفان در امان دارد، دستش را به دور شانه دختر انداخت، نگاه معني داري به او كرد و آهسته او را به خود فشرد، دختر دستمالي از جيبش در آورد و بطرف صورتش برد و هر دو از مغازه خارج شدند. پيرمرد طلافروش با ناباوري اين صحنه را تماشا مي كرد، در تمام ساليان دور و دراز زندگيش بسيار ديده بود جواناني را كه با دنيائي اميد و آرزو براي خريد حلقه نامزدي مي امدند و با چه ذوق و شوقي بعد ازخريد حلقه از او تشكر مي كردند و دست در دست هم، لبخند زنان از آن مغازه خارج مي شدند و مي رفتند تا نوبت ديگري برسد. بسيار هم ديده بود كساني را كه حلقه هايشان را براي فروش مي اوردند و آن را مانند موجود مزاحمي روي پيش خوان مي اندازند تا از شرش خلاص شوند اما، هرگز نديده بود اين چنين عاشقانه به سراغش بيايند و وقتي حلقه هايشان را بر روي پيش خوان مي گذارند، بغض گلويشان را بفشارد. پيرمرد دلش طاقت نياورد، حلقه ها را برداشت و به شتاب از مغازه خارج شد، چند قدم آن طرف تر دختر و پسر را ديد كه آهسته و بدون هيچ شتابي، انگار سنگين ترين وزنه هاي دنيا را به پاهايشان بسته اند، به طرف انتهاي خيابان مي روند. بدنبالشان دويد و دستش را بر روي شانه پسر گذاشت، پسر بسوي پيرمرد برگشت و گفت: بله بفرمائيد. پيرمرد با لحني آرام و دلنشين گفت: پسرم حلقه را كه نمي فروشند و سپس حلقه ها را كه در دستان پر چين و چروكش بود بسوي او دراز كرد و گفت: اين حلقه بهترين يادگار شماست، پولش هم پيش شما بماند، هر وقت داشتيد بدهيد، اصلاً اين شيريني عروسيتان. پسر نگاهي به دختر كرد و با صداي بغض آلودي به پيرمرد گفت: اگر ميذاشتن عروسي كنيم، حلقه هامون رو نمي فروختيم. دختر ديگر طاقت نياورد، بغض امانش را بريده بود، بازوي پسر را گرفت و با فشار محكمي بطرف خود كشيد و گفت: بيا بريم عزيزم. پيرمرد هاج و واج كنار خيابان ايستاده بود و دور شدن آن دو نفر را نگاه مي كرد، دستمال كوچكي را از جبيش در آورد، عينكش را برداشت و آهسته قطره اشكي را كه از گوشه چشمش سرازير شده بود پاك كرد.



برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:

+ نوشته شده: ۷ اسفند ۱۳۹۸ساعت: ۰۶:۲۲:۰۶ توسط:ابوالقاسم كريمي موضوع: نظرات (0)

داستان كوتاه آموزنده

حكيمي جعبه‌اى بزرگ پر از مواد غذايى و سكه و طلا را به خانه زنى با چندين بچه قد و نيم قد برد. زن خانه وقتى بسته‌هاى غذا و پول را ديد شروع كرد به بدگويى از همسرش و گفت: شوهر من آهنگرى بود كه از روى بى‌عقلى دست راست و نصف صورتش را در يك حادثه در كارگاه آهنگرى از دست داد و مدتى بعد از سوختگى عليل و از كار افتاده گوشه خانه افتاد تا درمان شود. وقتى هنوز مريض و بى‌حال بود چندين بار در مورد برگشت سر كارش، با او صحبت كردم ولى به جاى اينكه دوباره سر كار آهنگرى برود مى‌گفت كه ديگر با اين بدنش چنين كارى از او ساخته نيست و تصميم دارد سراغ كار ديگر برود. من هم كه ديدم او ديگر به درد ما نمى‌خورد، برادرانم را صدا زدم و با كمك آن‌ها او از خانه و دهكده بيرون انداختيم تا لااقل خرج اضافى او را تحمل نكنيم. با رفتن او ، بقيه هم وقتى فهميدند وضع ما خراب شده از ما فاصله گرفتند و امروز كه شما اين بسته‌هاى غذا و پول را برايمان آورديد ما به شدت به آنها نياز داشتيم. اى كاش همه انسان‌ها مثل شما جوانمرد و اهل معرفت بودند! حكيم تبسمى كرد و گفت: حقيقتش من اين بسته‌ها را نفرستادم. يك فروشنده دوره‌گرد امروز صبح به مدرسه ما آمد و از من خواست تا اينها را به شما بدهم و ببينم حالتان خوب هست يا نه!؟ حكيم اين را گفت و از زن خداحافظى كرد تا برود. در آخرين لحظات ناگهان برگشت و ادامه داد: راستى يادم رفت بگويم كه دست راست و نصف صورت اين فروشنده دوره گرد هم سوخته بود.



برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:

+ نوشته شده: ۷ اسفند ۱۳۹۸ساعت: ۰۶:۲۲:۰۵ توسط:ابوالقاسم كريمي موضوع: نظرات (0)

داستان كوتاه آموزنده

كشتي درحال غرق شدن بود. ناخدا فرمان خروج از كشتي را صادر كرد. مردها براي خروج هجوم آورده بودند. ناخدا مانع خروج مردها شد و گفت: خجالت بكشيد حق تقدم با زنان است. زنان بسيار خوشحال شدند و ضمن تشكر از ناخدا به خاطر رعايت حق تقدم خانم ها يكي يكي از كشتي خارج شدند ... پنج دقيقه بعد ناخدا گفت: آقايان بفرماييد پياده شويد كوسه ها به اندازه كافي سير شدند.



برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:

+ نوشته شده: ۷ اسفند ۱۳۹۸ساعت: ۰۶:۲۲:۰۵ توسط:ابوالقاسم كريمي موضوع: نظرات (0)

داستان كوتاه آموزنده

گاو ما ما مي كرد، گوسفند بع بع مي كرد، سگ واق واق مي كرد، و همه با هم فرياد مي زدند حسنك كجايي... شب شده بود اما حسنك به خانه نيامده بود.حسنك مدت هاي زيادي است كه به خانه نمي آيد. او به شهر رفته و در آنجا شلوار جين و تي شرت هاي تنگ به تن مي كند. او هر روز صبح به جاي غذا دادن به حيوانات جلوي آينه به موهاي خود ژل مي زند. موهاي حسنك ديگر مثل پشم گوسفند نيست چون او به موهاي خود گلت مي زند. ديروز كه حسنك با كبري چت مي كرد. كبري گفت تصميم بزرگي گرفته است. كبري تصميم داشت حسنك را رها كند و ديگر با او چت نكند چون او با پتروس دوست شده بود. پتروس هميشه پاي كامپيوترش نشسته بود و چت مي كرد. پتروس ديد كه سد سوراخ شده اما انگشت او درد مي كرد چون زياد چت كرده بود.او نمي دانست كه سد تا چند لحظه ي ديگر مي شكند. پتروس در حال چت كردن غرق شد. براي مراسم دفن او كبري تصميم گرفت با قطار به آن سرزمين برود اما كوه روي ريل ريزش كرده بود. ريزعلي ديد كه كوه ريزش كرده اما حوصله نداشت. ريزعلي سردش بود و دلش نمي خواست لباسش را در آورد. ريزعلي چراغ قوه داشت اما حوصله درد سر نداشت. قطار به سنگ ها برخورد كرد و منفجر شد. كبري و مسافران قطار مردند. اما ريزعلي بدون توجه به خانه رفت. خانه مثل هميشه سوت و كور بود. الان چند سالي است كه كوكب خانم همسر ريزعلي مهمان ناخوانده ندارد. او حتي مهمان خوانده هم ندارد. او حوصله ي مهمان ندارد. او پول ندارد تا شكم مهمان ها را سير كند. او در خانه تخم مرغ و پنير دارد اما گوشت ندارد. او كلاس بالايي دارد او فاميل هاي پولدار دارد. او آخرين بار كه گوشت قرمز خريد چوپان دروغگو به او گوشت خر فروخت. اما او از چوپان دروغگو گله ندارد چون دنياي ما خيلي چوپان دروغگو دارد به همين دليل است كه ديگر در كتاب هاي دبستان آن داستان هاي قشنگ وجود ندارد. كسي ميدونه حسنك الآن كجاست؟



برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:

+ نوشته شده: ۷ اسفند ۱۳۹۸ساعت: ۰۶:۲۲:۰۴ توسط:ابوالقاسم كريمي موضوع: نظرات (0)

داستان كوتاه آموزنده

پادشاهي را شنيدم به كشتن اسيري اشارت كرد. بيچاره در حالت نوميدي ملك را دشنام دادن گرفت و سقط گفتن، كه گفته اند هر كه دست از جان بشويد هرچه در دل دارد بگويد. ملك پرسيد: چه مي گويد؟ يكي از وزراي نيك محضر گفت: اي خداوند ... همي گويد: والكاظمين الغيظ و العافين عن الناس. (خشم خود را فرو خور و از گناه مردم بگذر). ملك را رحمت آمد و از سر خون او در گذشت. وزير ديگر كه بر ضد او بود گفت: ابناي جنس ما را نشايد در حضرت پادشاهان جز به راستي سخن گفتن. اين ملك را دشنام داد و ناسزا گفت. ملك روي ازين سخن درهم آورد و گفت: مرا آن دروغ پسنديده تر آمد از اين راست كه تو گفتي. كه روي آن در مصلحتي بود و بناي اين بر خبثتي و خردمندان گفته اند: دروغي مصلحت آميز به از راستي فتنه انگيز.



برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:

+ نوشته شده: ۷ اسفند ۱۳۹۸ساعت: ۰۶:۲۲:۰۴ توسط:ابوالقاسم كريمي موضوع: نظرات (0)

داستان كوتاه آموزنده

مردي بر همسر خود در آشپزخانه وارد شد و از او پرسيد كدام يك از فرزندان خود را بيش از ديگر فرزندانت دوست داري..!؟؟؟ همسر او گفت: همه آنها را، بزرگشان و كوچكشان، دختر و پسر، همه يكسانند و همه را به يك اندازه دوست دارم. شوهر گفت: چگونه دل تو براي همه آنها جا دارد..!؟ همسر جواب داد: اين خلقت خدا است كه دل مادر براي همه فرزندان خود وسعت دارد. مرد لبخندي زد و گفت: اكنون شايد بتواني بفهمي كه چگونه دل مرد براي چهار زن همزمان وسعت دارد....!! خدا بيامرزدش... روشش خوب بود براي قانع كردن ولي موقعيتش كنار كارد و ساطور غلط بود! مراسم آن مرحوم، صبح و ظهر و عصر فردا جهت عبرت سايرين در سه سانس برگزار ميگرد.



برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:

+ نوشته شده: ۷ اسفند ۱۳۹۸ساعت: ۰۶:۲۲:۰۴ توسط:ابوالقاسم كريمي موضوع: نظرات (0)

داستان كوتاه آموزنده

كودكان مكتب از درس و مشق خسته شده بودند. با هم مشورت كردند كه چگونه درس را تعطيل كنند و چند روزي از درس و كلاس راحت باشند. يكي از شاگردان كه از همه زيركتر بود گفت: فردا ما همه به نوبت به مكتب مي‌آييم و يكي يكي به استاد مي‌گوييم چرا رنگ و رويتان زرد است؟ مريض هستيد؟ وقتي همه اين حرف را بگوييم او باور مي‌كند و خيال بيماري در او زياد مي‌شود. همه شاگردان حرف اين كودك زيرك را پذيرفتند و با هم پيمان بستند كه همه در اين كار متفق باشند، و كسي خبرچيني نكند. فردا صبح كودكان با اين قرار به مكتب آمدند. در مكتب‌خانه كلاس درس در خانه استاد تشكيل مي‌شد. همه دم در منتظر شاگرد زيرك ايستادند تا اول او داخل برود و كار را آغاز كند. او آمد و وارد شد و به استاد سلام كرد و گفت: خدا بد ندهد؟ چرا رنگ رويتان زرد است؟ استاد گفت: نه حالم خوب است و مشكلي ندارم، برو بنشين درست را بخوان. اما گمان بد در دل استاد افتاد. شاگرد دوم آمد و به استاد گفت: چرا رنگتان زرد است؟ وهم در دل استاد بيشتر شد. همينطور سي شاگرد آمدند و همه همين حرف را زدند. استاد كم كم يقين كرد كه حالش خوب نيست. پاهايش سست شد به خانه آمد، شاگردان هم به دنبال او آمدند. زنش گفت چرا زود برگشتي؟ چه خبر شده؟ استاد با عصبانيت به همسرش گفت: مگر كوري؟ رنگ زرد مرا نمي‌بيني؟ بيگانه‌ها نگران من هستند و تو از دورويي و كينه، بدي حال مرا نمي‌بيني. تو مرا دوست نداري. چرا به من نگفتي كه رنگ صورتم زرد است؟ زن گفت: اي مرد تو حالت خوب است. بد گمان شده‌اي. استاد گفت: تو هنوز لجاجت مي‌كني! اين رنج و بيماري مرا نمي‌بيني؟ اگر تو كور و كر شده‌اي من چه كنم؟ زن گفت : الآن آينه مي‌آورم تا در آينه ببيني، كه رنگت كاملا عادي است. استاد فرياد زد و گفت: نه تو و نه آينه‌ات، هيچكدام راست نمي‌گوييد. تو هميشه با من كينه و دشمني داري. زود بستر خواب مرا آماده كن كه سرم سنگين شد. زن كمي ديرتر، بستر را آماده كرد. استاد فرياد زد و گفت: تو دشمن مني. چرا ايستاده‌اي؟ زن نمي‌دانست چه بگويد؟ با خود گفت: اگر بگويم تو حالت خوب است و مريض نيستي، مرا به دشمني متهم مي‌كند و گمان بد مي‌برد كه من در هنگام نبودن او در خانه كار بد انجام مي‌دهم. اگر چيزي نگويم اين ماجرا جدي مي‌شود. زن بستر را آماده كرد و استاد روي تخت دراز كشيد. كودكان آنجا كنار استاد نشستند و آرام آرام درس مي‌خواندند و خود را غمگين نشان مي‌دادند. كودك زيرك باز اشاره كرد كه بچه‌ها يواش يواش صداشان را بلند كردند. بعد گفت: آرام بخوانيد صداي شما استاد را آزار مي‌دهد. آيا ارزش دارد كه براي يك ديناري كه شما به استاد مي‌دهيد اينقدر درد سر بدهيد؟ استاد گفت: راست مي‌گويد. برويد. درد سرم را بيشتر كرديد. درس امروز تعطيل است. بچه‌ها براي سلامتي استاد دعا كردند و با شادي به سوي خانه‌ها رفتند. مادران با تعجب از بچه‌ها پرسيدند: چرا به مكتب نرفته‌ايد؟ كودكان گفتند كه از قضاي آسمان امروز استاد ما بيمار شد. مادران حرف شاگردان را باور نكردند و گفتند: شما دروغ مي‌گوييد. ما فردا به مكتب مي‌آييم تا اصل ماجرا را بدانيم. كودكان گفتند: بفرماييد، بروييد تا راست و دروغ حرف ما را بدانيد. بامداد فردا مادران به مكتب آمدند، استاد در بستر افتاده بود، از بس لحاف روي او بود عرق كرده بود و ناله مي‌كرد. مادران پرسيدند: چه شده؟ از كي درد سر داريد؟ ببخشيد ما خبر نداشتيم. استاد گفت: من هم بيخبر بودم، بچه‌‌ها مرا از اين درد پنهان باخبر كردند. من سرگرم كارم بودم و اين درد بزرگ در درون من پنهان بود. آدم وقتي با جديت به كار مشغول باشد رنج و بيماري خود را نمي‌فهمد.



برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:

+ نوشته شده: ۷ اسفند ۱۳۹۸ساعت: ۰۶:۲۲:۰۳ توسط:ابوالقاسم كريمي موضوع: نظرات (0)

داستان كوتاه آموزنده

دزدي وارد خانه يكي از ثروتمندان شد و به اتاقي كه گاو صندوق در آن بود رفت. ناگهان چشمش به پلاكي افتاد كه روي آن نوشته بود: دسته كوچكي را كه كنار صندوق جنب جا كليدي وجود دارد آهسته بكشيد تا درب صندوق باز شود. ولي به محض اين كه دزد آن دسته را كشيد ناگهان تمام چراغ ها روشن شد و زنگ پر صدايي در ساختمان طنين انداخت. همين كه خواست فرار كند، صاحبخانه را هفت تير به دست مقابل خود ديد. دزد رو به صندوق كرده گفت: از ما كه گذشت ولي اين را بدون دروغگو دشمن خداست!



برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:

+ نوشته شده: ۷ اسفند ۱۳۹۸ساعت: ۰۶:۲۲:۰۳ توسط:ابوالقاسم كريمي موضوع: نظرات (0)

داستان كوتاه آموزنده

درويشي را ضرورتي پيش آمد . كسي گفت: فلان، نعمتي دارد بي قياس. اگر به سر حاجت تو واقف گردد، همانا كه در قضاي آن توقف روا ندارد. گفت: من او را ندانم. گفت: منت رهبري كنم. دستش گرفت تا به منزل آن شخص درآورد. يكي را ديد لب فرو هشته و تند نشسته. برگشت و سخن نگفت. كسي گفتش چه كردي؟ گفت: عطاي او را به لقايش بخشيدم.



برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:

+ نوشته شده: ۷ اسفند ۱۳۹۸ساعت: ۰۶:۲۲:۰۲ توسط:ابوالقاسم كريمي موضوع: نظرات (0)