داستان انگيزشي/1
از دو مرد دو خاطره متفاوت از گم شدن مداد سياهشان در مدرسه شنيدم. مرد اول ميگفت: «چهارم ابتدايي بودم. در مدرسه مداد سياهم را گم كردم. وقتي به مادرم گفتم، سخت مرا تنبيه كرد و به من گفت كه بيمسئوليت و بيحواس هستم. آن قدر تنبيه مادرم برايم سخت بود كه تصميم گرفتم ديگر هيچ وقت دست خالي به خانه برنگردم و مدادهاي دوستانم را بردارم. روز بعد نقشهام را عملي كردم. هر روز يكي دو مداد كش ميرفتم تا اينكه تا آخر سال از تمامي دوستانم مداد برداشته بودم. ابتداي كار خيلي با ترس اين كار را انجام ميدادم ولي كمكم بر ترسم غلبه كردم و از نقشههاي زيادي استفاده كردم تا جايي كه مدادها را از دوستانم ميدزديدم و به خودشان ميفروختم. بعد از مدتي اين كار برايم عادي شد. تصميم گرفتم كارهاي بزرگتر انجام دهم و كارم را تا كل مدرسه و دفتر مدير مدرسه گسترش دادم. خلاصه آن سال برايم تمرين عملي دزدي حرفهاي بود تا اينكه حالا تبديل به يك سارق حرفهاي شدم!» مرد دوم ميگفت: «دوم دبستان بودم. روزي از مدرسه آمدم و به ماردم گفتم مداد سياهم را گم كردم. مادرم گفت خوب چه كار كردم بدون مداد؟ گفتم از دوستم مداد گرفتم. مادرم گفت خوبه و پرسيد كه دوستم از من چيزي نخواست؟ خوراكي يا چيزي؟ گفتم نه. چيزي از من نخواست. مادرم گفت پس او با اين كار سعي كرده به ديگري نيكي كند، ببين چقدر زيرك است. پس تو چرا به ديگران نيكي نكني؟ گفتم چگونه نيكي كنم؟ مادرم گفت دو مداد ميخريم، يكي براي خودت و ديگري براي كسي كه ممكن است مدادش گم شود. آن مداد را به كسي كه مدادش گم ميشود ميدهم و بعد از پايان درس پس ميگيرم. خيلي شادمان شدم و بعد از عملي كردن پيشنهاد مادرم، احساس رضايت خوبي داشتم آن قدر كه در كيفم مدادهاي اضافي بيشتري ميگذاشتم تا به نفرات بيشتري كمك كنم. با اين كار، هم درسم خيلي بهتر از قبل شده بود و هم علاقهام به مدرسه چند برابر شده بود. ستاره كلاس شده بودم به گونهاي كه همه مرا صاحب مدادهاي ذخيره ميشناختند و هميشه از من كمك ميگرفتند. حالا كه بزرگ شدهام و از نظر علمي در سطح عالي قرار گرفتهام و تشكيل خانواده دادهام، صاحب بزرگترين جمعيت خيريه شهر هستم.»
برچسب: ،
ادامه مطلب