ناظم حكمت
گفت به پيشم بيا
گفت برايم بمان
گفت به رويم بخند
گفت برايم بمير
آمدم
ماندم
خنديدم
مردم.
برچسب: ،
ادامه مطلب
گفت به پيشم بيا
گفت برايم بمان
گفت به رويم بخند
گفت برايم بمير
آمدم
ماندم
خنديدم
مردم.
تو بچه گانه عبوسي تو ناشيانه بدي
همين قدر كه بلد نيستي فقط بلدي
تو مي رسي به من و محو مي شوم هر بار
كه صفر مي شود از ضرب با تو هر عددي
نسيم خوش گذراني و سيب ها مست اند
پر است از هيجان تو قلب هر سبدي
براي اينكه خبرهاي بد قشنگ شوند
كنار پنجره هر شب نشسته باربدي
به چشم هاي قشنگت بگو حلال كنند
اگر كه ديده اي و ديده اند خوب و بدي
از عمر دو روزي گذران ما را بس
يك لحظۀ وصل عاشقان ما را بس
هر چند دعاي ما اجابت نشود
همصحبتي تو در جهان ما را بس
بر تارك هفت آسمان چون تاج است
در حادثه حلاج تر از حلاج است
آن سايه كه ايستاده فانوس به دست
نوريست كه خورشيد به او محتاج است
كاروان ها در سكوت و دزدها در قال و قيل
سال ها اين دشت نشنيده است آواي رحيل
كوچ كردن قصه شد، مردانه ماندن يك خيال
كودكان افسانه مي بافند از مردان ايل
بوي رخوت راه هاي دشت را پر كرده است
روز باران گله را خوابانده چوپان در مسيل
غرق در افسون فرعوني كسي راهي نشد
پا به پاي اعتقاد هيچ موسايي به نيل
بر زمين تا چشم مي بيند مترسك كاشتند
در فراسوي زمان مُردند مردان اصيل
انتهاي هيچ راهي منزلي پيدا نبود
جاده ها آزرده از يك امتداد بي دليل
در دنيا
دو نابينا هست
يكي تو
كه عاشق شدنم را نمي بيني
يكي من
كه به جز تو كسي را نمي بينم.
شايد عشق
نوشتن همين شعر باشد
در تخت خوابي دو نفره
كه تو در آن سويش
نخفته اي.