كريمي مشاور بيمه كريمي مشاور بيمه .

كريمي مشاور بيمه

داستان كوتاه آموزنده

كودكي از خدا پرسيد: خوشبختي را كجا مي توان يافت؟ خدا گفت: آن را در خواسته هايت جستجو كن و از من بخواه تا به تو بدهم. با خود فكر كرد و فكر كرد و گفت: اگر خانه اي بزرگ داشتم بي گمان خوشبخت بودم. خداوند به او داد. گفت: اگر پول فراوان داشتم يقينا خوشبخت ترين مردم بودم. خداوند به او داد. اگر ..... اگر ....... و اگر........ اينك همه چيز داشت اما هنوز خوشبخت نبود. از خدا پرسيد حالا همه چيز دارم اما باز هم خوشبختي را نيافتم. خداوند گفت: باز هم بخواه! گفت: چه بخواهم هر انچه را كه هست دارم. گفت: بخواه كه دوست بداري، بخواه كه ديگران را كمك كني، بخواه كه هر چه را داري با مردم قسمت كني... و او دوست داشت و كمك كرد، و در كمال تعجب، ديد لبخندي را كه بر لبها مي نشيند، و نگاه هاي سرشار از سپاس به او لذت مي بخشد. رو به آسمان كرد و گفت خدايا خوشبختي اينجاست در نگاه و لبخند ديگران.



برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:

+ نوشته شده: ۷ اسفند ۱۳۹۸ساعت: ۰۶:۲۰:۳۶ توسط:ابوالقاسم كريمي موضوع: نظرات (0)

داستان كوتاه آموزنده

خانوم از مسافرت برگشت، اومد خونه ديد شوهرش با زن زيبايي...بهش خيانت كرده و خوابيده، رنگ از روش پريد و داد زد: مرتيكه بي‌ وجدان. چطور جرات ميكني‌ با زن نجيب و وفادار، و با مادر بچه‌هات يه هم چين كاري بكني‌. من دارم ميرم و ديگه نمي‌خوام ببينمت. همين الانه طلاقم رو مي‌خوام. شوهر با التماس گفت: عزيزم، فقط يه لحظه اجازه بده توضيح بدم كه چي‌ شد و بعد هر كاري خواستي‌ بكن. خانومه گريه كنون گفت: باشه ولي‌ اين آخرين حرفيه كه به من ميزني. شوهر گفت: ببين عزيزم. من داشتم سوار ماشين مي شدم كه بيام خونه. اين خانوم جوون ايستاده بود و از من خواست كه برسونمش. به نظرم خيلي‌ افسرده و نگران اومد و دلم براش سوخت و قبول كردم. متوجه شدم كه خيلي‌ لاغر و ژوليده است، به خصوص كه گفت كه مدتهاست كه چيزي نخورده. از سر دلرحمي آوردمش خونه و غذاي‌ اون شبو كه براي تو درست كردم و نخوردي، گرم كردم و بهش دادم، كه دو لُپّه همه را خورد. ديدم كه خيلي‌ كثيفه و لباسش پاره پوره است. پيشنهاد كردم كه يه دوش بگيره، كه پذيرفت. فكر كردم چند تيكه لباس بهش بدم. اون شلوار جين را كه تنگت شده بود و ديگه نمي پوشيدي بهش دادم. اون شورتي را هم كه براي سالگردمون خريده بودم و هيچ وقت نپوشيدي و گفتي‌ كه من اصلا سليقه ندارم بهش دادم. اون پيرهني كه خواهرم هديه كريسمس بهت داده بود و هيچ وقت نپوشيدي كه حرص اون را در بياري بهش دادم. بعد اون پوتيني كه كلي‌ پولش را دادي ولي‌ هيچ وقت نپوشيدي چون يكي‌ از همكارات عين اونا داشت را هم دادم بپوشه. شوهر يه كم مكث كرد و گفت: نمي‌دوني چقدر خوشحال شد و چقدر تشكر كرد. بعد همينطور كه داشت به طرف در مي رفت گفت. مي بخشيد آقا، چيز ديگه‌اي هست كه خانومتون اصلا استفاده نميكنه؟



برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:

+ نوشته شده: ۷ اسفند ۱۳۹۸ساعت: ۰۶:۲۰:۳۵ توسط:ابوالقاسم كريمي موضوع: نظرات (0)

داستان كوتاه آموزنده

وقتي ناصر الدين شاه دستگاه تلگراف را به ايران آورد و در تهران نخستين تلگرافخانه افتتاح شد مردم به اين دستگاه تازه بي‌اعتماد بودند، براي همين، سلطان صاحبقران اجازه داد كه مردم چند روزي پيام‌هاي خود را رايگان به شهر‌هاي ديگر بفرستند. وزير تلگراف استدلال كرده بود كه ايراني‌ها ضرب‌المثلي دارند كه مي‌گويد: «مفت باشد، كوفت باشد.» يعني هر چه كه مفت باشد مردم از آن استقبال مي‌كنند. همين‌طور هم شد. مردم كم كم و با ترس براي فرستادن پيام‌هايشان راهي تلگرافخانه شدند. دولت وقت، چند روزي را به اين منوال گذراند و وقتي كه تلگرافخانه جا افتاد و ديگر كسي تلگرافخانه را به شعبده و جادو مرتبط نكرد، مخبر‌الدوله دستور داد بر سر در تلگرافخانه نوشتند: «از امروز حرف مفت قبول نمي شود». حرف مفت از آن زمان به زبان فارسي راه پيدا كرد.



برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:

+ نوشته شده: ۷ اسفند ۱۳۹۸ساعت: ۰۶:۲۰:۳۵ توسط:ابوالقاسم كريمي موضوع: نظرات (0)

داستان كوتاه آموزنده

سارا با قيافه اي در هم كنار مادرش روي نيمكت پارك نشسته بود و با حسرت به دختري كه روي نيمكت رو به رو نشسته بود نگاه مي كرد. صورت بزك كرده دختر به نظرش خيلي زيبا آمد. با حسرت با خود گفت: چي مي شد كه من جاي اين دختر بودم يا حداقل ذره اي از زيبايي و قيافه او را داشتم. دختر زير چشمي نگاهي به سارا انداخت. او حاضر بود تمام زندگيش را بدهد تا بتواند دوباره يك لحظه مثل سارا در كنار مادرش بنشيند و مثل حالا از فرار پشيمان نباشد.



برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:

+ نوشته شده: ۷ اسفند ۱۳۹۸ساعت: ۰۶:۲۰:۳۴ توسط:ابوالقاسم كريمي موضوع: نظرات (0)

داستان كوتاه آموزنده

درخت انار روييد. ليلي زير درخت انار نشست. درخت انار عاشق شد. عشق تنها غذاي درخت شد و گلهايي داد. گل ها انار شدند. هر اناري در دلش هزاران دانه انار داشت. دانه ها عاشق شدند و توي انار جا نمي شدند. انار ترك برداشت. خون روي دست ليلي چكيد. معشوق انار ترك خورده را چيد و مجنون به ليلي رسيد. خدا گفت: راز رسيدن به معشوق فقط همين بود. كافي است انار دلت ترك بخورد. خون عشق در رگهايت جاري شود. روح تنها با عشق زنده است. سعدي ار عشق نتازد چه كند ملك وجود حيف باشد كه همه عمر به باطل برود



برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:

+ نوشته شده: ۷ اسفند ۱۳۹۸ساعت: ۰۶:۲۰:۳۴ توسط:ابوالقاسم كريمي موضوع: نظرات (0)

داستان كوتاه آموزنده

روزي روزگاري پيرزن فقيري توي زباله‌ها دنبال چيزي براي خوردن مي‌گشت كه چشمش به يك چراغ قديمي افتاد. آن را برداشت و رويش دست كشيد. مي‌خواست ببيند اگر ارزش داشته باشد، آن را ببرد و بفروشد. در همين موقع، دود سفيدي از چراغ بيرون آمد. پيرزن چراغ را پرت كرد؛ با ترس و تعجب عقب‌عقب رفت و ديد كه چند قدم آن طرف‌تر، يك غول بزرگ ظاهر شد. غول فوري تعظيم كرد و گفت: «نترس پيرزن! من غول مهربان چراغ جادو هستم. مگر قصه‌هاي جور وا جوري را كه برايم ساخته‌اند،‌ نشنيده‌اي؟ حالا يك آرزو كن تا آن را در يك چشم به هم زدن برايت برآورده كنم. امّا يادت باشد كه فقط يك آرزو! پيرزن كه به خاطر اين خوش‌اقبالي توي پوستش نمي‌گنجيد،‌ از جا پريد و با خوش‌حالي گفت‌: الهي فدات بشم مادر. اما هنوز جمله ي بعدي را نگفته بود كه فداي غول شد و نتوانست آرزويش را به زبان بياورد.... و مرگ او درس عبرتي شد براي آن‌ها كه زيادي تعارف مي‌كنند!



برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:

+ نوشته شده: ۷ اسفند ۱۳۹۸ساعت: ۰۶:۲۰:۳۴ توسط:ابوالقاسم كريمي موضوع: نظرات (0)

داستان كوتاه آموزنده

در يك شب تاريك مردي در پياده رو خياباني پاي تير چراغ برق دنبال چيزي مي گشت. رهگذري او را ديد و پرسيد: دنبال چه مي گردي؟ مرد گفت: دنبال دسته كليدم مي گردم. رهگذر پرسيد: آن را اينجا گم كردي؟ مرد گفت: نه، فكر مي كنم چند قدمي عقب تر، از دستم افتاده باشد. رهگذر پرسيد: پس چرا اينجا دنبال آن مي گردي؟ مرد گفت: چون اينجا نور بيشتر است.



برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:

+ نوشته شده: ۷ اسفند ۱۳۹۸ساعت: ۰۶:۲۰:۳۳ توسط:ابوالقاسم كريمي موضوع: نظرات (0)

داستان كوتاه اموزنده

زن و شوهري بعد از سالياني كه از ازدواجشون مي گذشت در حسرت داشتن فرزند به سر مي بردند. با هركسي كه تونسته بودند مشورت كرده بودند اما نتيجه اي نداشت، تا اين كه به نزد كشيش شهرشون رفتند. پس از اين كه مشكلشون رو به كشيش گفتند، او در جواب اون زوج گفت: ناراحت نباشيد من مطمئنم كه خداوند دعاهاي شما رو شنيده و به زودي به شما فرزندي عطا خواهد نمود. با اين وجود من قصد دارم به شهر رم برم و مدتي در اون جا اقامت داشته باشم، قول مي دهم وقتي به واتيكان رفتم حتما براي استجابت دعاي شما شمعي روشن كنم. زوج جوان با خوشحالي فراوان از كشيش تشكر كردند. قبل از اين كه كشيش اون جا رو ترك كنه، بازگشت و گفت: من مطمئنم كه همه چيز با خوبي و خوشي حل مي شه و شما حتما صاحب فرزند خواهيد شد. اقامت من در شهر رم حدود 15 سال به طول خواهد انجاميد، ولي قول مي دم وقتي برگشتم حتما به ديدن شما بيام. 15 سال گذشت و كشيش دوباره به شهرش بازگشت. يه نيمروز تابستان كه توي اتاقش در كليسا استراحت مي كرد، ياد قولي افتاد كه 15 سال پيش به اون زوج جوان داده بود و تصميم گرفت يه سري به اونا بزنه پس به طرف خونه اونا به راه افتاد. وقتي به محل اقامت اون زوجي كه سال ها پيش با اون مشورت كرده بودند رسيد زنگ در را به صدا در آورد. صداي جيغ و فرياد و گريه چند تا بچه تمام فضا رو پر كرده بود. خوشحال شد و فهميد كه بالاخره دعاهاي اين زوج استجابت شده و اونا صاحب فرزند شده اند. وقتي وارد خونه شد بيشتر از يه دوجين بچه رو ديد كه دارن ازسروكول همديگه بالا ميرن و همه جا رو گذاشتن روسرشون و وسط اون شلوغي و هرج و مرج هم مامانشون ايستاده بود. كشيش گفت: فرزندم! مي بينم كه دعاهاتون مستجاب شده ... حالا به من بگو شوهرت كجاست تا به اون هم به خاطر اين معجزه تبريك بگم. زن مايوسانه جواب داد: اون نيست ... همين الان خونه رو به مقصد رم ترك كرد. كشيش پرسيد: شهر رم؟ براي چي رفته رم؟ زن پاسخ داد: رفته تا اون شمعي رو كه شما واسه استجابت دعاي ما روشن كردين خاموش كنه!



برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:

+ نوشته شده: ۷ اسفند ۱۳۹۸ساعت: ۰۶:۲۰:۳۳ توسط:ابوالقاسم كريمي موضوع: نظرات (0)

داستان كوتاه آموزنده

در بين شاگردان شيوانا زوج جواني بودند كه چهره اي فوق العاده شفاف و ملكوتي داشتند. اين دو زوج به شدت شيفته سخنان شيوانا بودند و با وجودي كه كلبه شان در دورترين نقطه دهكده بود، اما هر روز صبح زودتر از بقيه در كلاس شيوانا شركت مي كردند. ويژگي برجسته اين زوج جوان يعني شفافيت فوق العاده چهره و آرامـــش عميق شان هميشه براي بقيه شاگردان شيوانــا يك سوال بود. روزي دختري جــــــــوان كه صورتــي معمولي داشت در مقابل جمع از جا برخاست و از شيوانا پرسيد:" استــــــــاد! همه ما به يك انـــدازه از درس هاي شما بهـــــره مي بريم، شمــــا براي همه ما يك درس واحد مي گوئيد.. پس چگونه است كه چهــــره بعضي از ما شفافيت معمولي دارد و چهره اين زوج جوان اينچنين ملكوتي مي درخشد؟ شيوانا تبسمي كرد و گفت: ايمـان و باور اندك روح تـــو را به بهشت خواهد برد. اما باور زياد بهشت را به روح تو مي آورد. هر چه بـــاور تو به خالق كائنات بيشترباشد. حضور او در وجود تو بيشتر نمـــودار مي گردد.



برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:

+ نوشته شده: ۷ اسفند ۱۳۹۸ساعت: ۰۶:۲۰:۳۲ توسط:ابوالقاسم كريمي موضوع: نظرات (0)

داستان كوتاه آموزنده

بانو گوديوا كاونتري همسر حاكم انگليس زني خيلي محبوب و محترم بود. وقتي ظلم شوهر و ماليات سنگيني را كه باعث بدبختي مردم شده بود، مشاهده كرد، اصرار زيادي كرد به شوهرش كه ماليات را كم كند، ولي شوهرش از اين كار سرباز مي‌زد. بالاخره شوهرش يك شرط گذاشت، گفت: اگر برهنه دور تا دور شهر بگردي، من ماليات را كم مي كنم. گوديوا قبول مي‌كند. خبرش در شهر مي‌پيچد، گوديوا سوار يك اسب در حالي كه همه‌ پوشش بدنش موهاي ريخته شده روي سينه‌اش بود، در شهر چرخيد، ولي مردم شهر به احترامش آن روز، هيچ كدام از خانه بيرون نيامدند و تمام درها و پنجره‌ها را هم بستند. در تاريخ انگليس و كاونتري، بانو گوديوا به عنوان يك زن نجيب و شريف جايگاه بالايي دارد و مجسمه اش در كاونتري ساخته شده است.



برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:

+ نوشته شده: ۷ اسفند ۱۳۹۸ساعت: ۰۶:۲۰:۳۲ توسط:ابوالقاسم كريمي موضوع: نظرات (0)