آرش ناجی
بی خیال نمی شوند
این «دوستت دارم» ها
مثل موجی
که سرش به سنگ می خورد هر بار.
برچسب: ،
ادامه مطلب
بی خیال نمی شوند
این «دوستت دارم» ها
مثل موجی
که سرش به سنگ می خورد هر بار.
شیرین سخنی که از لبش جان می ریخت
کفرش ز سر زلف پریشان می ریخت
گر شیخ به کفر زلف او پی بردی
خاک سیهی بر سر ایمان می ریخت
تا هر کسی که از برابر من می گذشت
چراغی بر می داشت
و سیاهی را
آرام تر به سحر می رساند.
موی سیه فشانده بر روی روشن خویش
کرده پرند سیمین بر سیمگون تن خویش
وآنگه نهاده از لطف بر سینه اش سر من
یعنی ز برگ گل کرد بالین و بستر من
آمد مرا در آغوش آن نوبهار خندان
چون بوی گل که پیچد در ساحت گلستان
یک بار در این تلاطم تکراری
برخیز و فنا کن این شب زنگاری
تا کی چو هیون دست و پا در بند
پیوسته به زیر بار تن بیگاری؟
دیشب باران قرار با پنجره داشت
روبوسی آبدار با پنجره داشت
یکریز به گوش پنجره پچ پچ کرد
چک چک چک چک چه کار با پنجره داشت؟
گناه چشم تو ... یا ... نه گناه عکاس است
که اینچنین به نگاهت دچار و حساس است
و مدتیست که هنگام دیدن چشمت
«اعوذ بالله» او «قل اعوذ باالناس» است
برای رستن او از جهنم و آتش
پل صراط نگاهت ملاک و مقیاس است
تمام اهل زمین را جهنمی کردی
که آیه آیۀ چشمت «یوسوس الناس» است
تمام شهر از ایمان به کفر برگشتند
گناه چشم تو حالا به پای عکاس است؟!
از زمزمه های تازه شعرم عاریست
زخمی که نشست بر گلویش کاریست
از شاهرگ بریدۀ هر کلمه
سیلاب سکوت سینه سوزی جاریست
به زیر زلف برق گوشواره
زده بر خرمن عمرم شراره
بیا فایز که از نو آتش طور
تجلی کرده بر موسی دوباره