محمدرضا عبدالملکیان
بی هراس از ابر و
از صندلی ساعت هشت صبح
بر ماسه های ساحل نشسته ام
غرق خیال های دور
می آید
کتابم را بر می دارد و می رود
دریا هم از امتحان بدش می آید.
برچسب: ،
ادامه مطلب
بی هراس از ابر و
از صندلی ساعت هشت صبح
بر ماسه های ساحل نشسته ام
غرق خیال های دور
می آید
کتابم را بر می دارد و می رود
دریا هم از امتحان بدش می آید.
نیازی نیست که چنگیز باشم
تو را که فتح کنم
جهان کوچک ترین مستعمرۀ من خواهد بود.
روزی هوا خواهم شد
و تو مرا تنفس خواهی کرد
و دلتنگم خواهی شد
و نفس هایت
.
.
.
عمیق تر خواهد بود.
دلم قلمرو جغرافیای ویرانیست
هوای ناحیۀ ما همیشه بارانیست
دلم میان دو دریای سرخ مانده سیاه
همیشه برزخ دل تنگۀ پریشانیست
مهار عقدۀ آتشفشان خاموشم
گدازه های دلم دردهای پنهانیست
صفات بغض مرا فرصت بروز دهید
درون سینۀ من انفجار زندانیست
تو فیض یک اقیانوس آب آرامی
سخاوتی ، که دلم خواهشی بیابانیست
از مرگ با یک تیر
می توان خلاص شد
اما امید ...
زندانی ابدیست
که هر صبح
در سینه ام بیدار می شود
و می پرسد؛
تا ابد چند روز مانده رفیق؟
وقتی به تو فکر می کند دستانم
با حوصله می شوند انگشتانم
هر روز ورق می زنم آغوشت را
یک برگ اضافه می شود بر جانم
در گلوی من ابر کوچکیست
می شود مرا بغل کنی؟
قول می دهم
گریه... کم کند.