من به دیوانگی از عشق تو افسانه شدم
عشق گفتی و من از عشق تو دیوانه شدم
رَستم از سرزنش و مرحمت دشمن و دوست
شکر کز دولت عشق از همه بیگانه شدم
رفت جان در هوس آن گل رعنا و مرا
عاقبت در سر آن شمع چو پروانه شدم
سالها درد کشیدم که درین دیر خراب
همدم ساغر و همصحبت پیمانه شدم
اهلی شیرازی
برچسب:
،
ادامه مطلب
بازدید:
+ نوشته شده:
۸ اسفند ۱۳۹۸ساعت:
۰۷:۰۲:۵۲ توسط:ابوالقاسم کریمی موضوع:
نظرات (0)
من رانده ز میخانه ام از من بگریزید
دردی کش دیوانه ام از من بگریزید
در دست قضا جان به لب و دیده به مینا
سرگشته چو پیمانه ام از من بگریزید
آن شمع مزارم که ره انجمنم نیست
مهجور ز پروانه ام از من بگریزید
بر ظاهر آباد من امید مبندید
من خانه ویرانه ام از من بگریزید
دیوانه زنجیر هوسهای محالم
افسونی افسانه ام از من بگریزید
آن سیل جنونم که به جان آمده از کوه
بنیان کن کاشانه ام از من بگریزید
ز آن روز که دل مرد و عطش مرد و هوس مرد
من از همه بیگانه ام از من بگریزید
«شهر آشوب»
برچسب:
،
ادامه مطلب
بازدید:
+ نوشته شده:
۸ اسفند ۱۳۹۸ساعت:
۰۷:۰۲:۵۱ توسط:ابوالقاسم کریمی موضوع:
نظرات (0)
همین که بخت به بزم تو داد راهم بس
نوازشی ز نگاه تو گاه گاهم بس
هوای صید من ناتوان اگر داری
کمان ز دست بیفکن که یک نگاهم بس
چه احتیاج به روز جزا جزای من
که از فراق کسی یکشب سیاهم بس
برای کشتن من قصه گو مخوان دشمن
بهانه جو شده طبع تو یک گناهم بس
ز فکر آن دل بی رحم عاجزم هر چند
به خرمن دو جهان شعله ای ز آهم بس
نخوانده جانب آن بزم می روم (عاشق)
که قصه دل بی تابُ عذر خواهم بس
«عاشق اصفهانی»
برچسب:
،
ادامه مطلب
بازدید:
+ نوشته شده:
۸ اسفند ۱۳۹۸ساعت:
۰۷:۰۲:۵۱ توسط:ابوالقاسم کریمی موضوع:
نظرات (0)
همانا با منت یاری همین بود؟
فغان و گریه و زاری همین بود؟
مرا گفتی که یاری مهربانم
زهی نامهربان یاری همین بود؟
به دام من درافتادی و حالی
برون جستی و پنداری همین بود؟
زدی لاف از وفاداری همیشه
چه می گویی؟ وفاداری همین بود؟
بمهرم یاد می کردی از این پیش
کنون یادم نمی آری هیمن بود؟
«اوحدی مراغه ای»
برچسب:
،
ادامه مطلب
بازدید:
+ نوشته شده:
۸ اسفند ۱۳۹۸ساعت:
۰۷:۰۲:۵۱ توسط:ابوالقاسم کریمی موضوع:
نظرات (0)
ز بس تنها نشستم همچو گلهای بیابانی
دلم چون غنچه خو کرده است با سر در گریبانی
به بخت تیره ی خود اشک غم از دیده می بارم
چه سازد با سیاهی های شب شمع شبستانی؟
نه می خندم نه می گریم نه سرمستم نه هشیارم
نمی دانم چه باید کرد در دنیای حیرانی
دل دیوانه ام دنبال گیسوی تو می گردد
که شاید داد خود گیرد ز زنجیر پریشانی
ز جان خویش شستم دست در پیش نگاه تو
که چشمان تو دریائی است بی پایان و طوفانی
نگاه سرکش ات هرجا که رو آورد و گردش کرد
خماری بود و مستی بود و طوفان بود و ویرانی
بدنبال شراب سرخوشی بیهوده می گردی
ندارد ساغر هستی بجز زهر پشیمانی
«بهادر یگانه»
برچسب:
،
ادامه مطلب
بازدید:
+ نوشته شده:
۸ اسفند ۱۳۹۸ساعت:
۰۷:۰۲:۵۰ توسط:ابوالقاسم کریمی موضوع:
نظرات (0)
اگر عمری بپایش سر نمی کردم چه می کردم؟
مدارا با جفایش گر نمی کردم چه می کردم؟
بدور نرگس مخمور و لعل میگسار او
بمستی گر نوائی سر نمی کردم چه می کردم؟
بدام نیستی افتادم از افسون این هستی
گر این افسانه را باور نمی کردم چه می کردم؟
برویش رونما گر جان نمی دادم چه می دادم؟
بمویش دل گرفتار ار نمی کردم چه می کردم؟
بدور زندگی نوشم شراب از خون دل اما
اگر این باده در ساغر نمی کردم چه می کردم؟
مرا در تشنه کامی جان به لب می آید از حسرت
به تیغش گر گلوئی تر نمی کردم چه می کردم؟
چو دامان شفق هر شب ز اشک دیدگان «مشفق»
اگر دامن پر از اختر نمی کردم چه می کردم؟
«مشفق کاشانی»
برچسب:
،
ادامه مطلب
بازدید:
+ نوشته شده:
۸ اسفند ۱۳۹۸ساعت:
۰۷:۰۲:۵۰ توسط:ابوالقاسم کریمی موضوع:
نظرات (0)
چند ای جان سر آزار دل ماست تو را
بیش از این نیست که مسکین دل ما خواست مرا
با ضعیفان چه زنی پنجه بدستان رقیب؟
همه دانند که بازوی تواناست تو را
حور فردوس برین با همه آراستگی
سالها رفت که مشتاق تماشاست تو را
خال مشکین، لب نوشین، بر سیمین، خط سبز
آنچه اسباب نکوئیست مهیاست تو را
نازنینا به گل و سنبل و سرو و مه و مهر
ناز کن ناز که دست از همه بالاست تو را
از دو سو صف زده نظارگیان از زن و مرد
منتظر بر سر ره از چپ و از راست تو را
ساغر حسن تو امروز نشد مالامال
دیرگاهیست که این باده به میناست تو را
روشن کردستانی
برچسب:
،
ادامه مطلب
بازدید:
+ نوشته شده:
۸ اسفند ۱۳۹۸ساعت:
۰۷:۰۲:۴۹ توسط:ابوالقاسم کریمی موضوع:
نظرات (0)
تو آن بتی که پرستیدنت خطایی نیستوگر خطاست!مرا از خطا ابایی نیست
بیا که در شب گرداب زلف مواجت
به غیر گوشه ی چشم تو ناخدایی نیست
درون خاک دلم می تپد،هنوز اینجا
به جز صدای قدم های تو صدایی نیست
نه حرف عقل بزن با کسی نه لاف جنون
که هرکجا خبری هست ادعایی نیست
دلیل عشق فراموش کردن دنیاست
وگرنه بین من و دوست ماجرایی نیست
سفر به مقصد سردرگمی رسید،چه خوب!
که در ادامه ی این راه رد پایی نیست
#فاضل_نظری
برچسب:
،
ادامه مطلب
بازدید:
+ نوشته شده:
۸ اسفند ۱۳۹۸ساعت:
۰۷:۰۰:۲۵ توسط:ابوالقاسم کریمی موضوع:
نظرات (0)
شود آیا که پَر ِ شعر مرا بگشایند؟بال زنجیری ِ مرغان صدا بگشایند؟
گره سرب به طومار نفسها زدهاند
کی شود کاین گره از کار هوا بگشایند؟
به هوای خبری تنگ دلم چون غنچه
شود آیا که ره باد صبا بگشایند؟
آری، آری رسد آن روز که این کهنه طلسم
بشکند تا که دژ هوش ربا، بگشایند
رسد آن روز که این شبزدگان برخیزند
تا به روی سحر، این پنجرهها، بگشایند
با کلیدی که به نام تو و من میچرخند
قفلها از دل و از دیدهی ما بگشایند
«تا بریزند ز بنیاد به هم، نظم ستم
پیشتازان، ره طوفان شما، بگشایند»
ز آسمان آنچه طلب میکنی از خود بطلب
باورم نیست که درها، به دعا بگشایند
حکم، حکم تو و دستان گشاینده توست
تا اشارت کنی: این در بگشا! بگشایند
#حسین_منزوی
برچسب:
،
ادامه مطلب
بازدید:
+ نوشته شده:
۸ اسفند ۱۳۹۸ساعت:
۰۷:۰۰:۲۴ توسط:ابوالقاسم کریمی موضوع:
نظرات (0)
کجایی ای ز جان خوشتر؟ شبت خوش باد، من رفتمبیا در من خوشی بنگر ، شبت خوش باد من رفتم
نگارا، بر سر کویت دلم را هیچ اگر بینی
ز من دلخسته یاد آور، شبت خوش باد من رفتم
ز من چون مهر بگسستی، خوشی در خانه بنشستی
مرا بگذاشتی بر در ، شبت خوش باد من رفتم
تو با عیش و طرب خوش باش ، من با ناله و زاری
مرا کان نیست این بهتر ، شبت خوش باد من رفت
بماندم واله و حیران میان خاک و خون غلتان
دو لب خشک و دو دیده تر ، شبت خوش باد من رفتم
عراقی می سپارد جان و می گوید ز درد دل:
کجایی ای ز جان خوشتر، شبت خوش باد من رفتم...
#فخرالدین_عراقی
برچسب:
،
ادامه مطلب
بازدید:
+ نوشته شده:
۸ اسفند ۱۳۹۸ساعت:
۰۷:۰۰:۲۴ توسط:ابوالقاسم کریمی موضوع:
نظرات (0)