من همیشه درون بشقابی
برای خودم برنج می کشم
که تهِ آن
لیلی و مجنون
هنوز گرم بوسه و آغوش اند
آن ها ظرف شستن مرا دوست دارند
فکر می کنند کف و آب
برف و باران است
فصل دیگری آمده و
به پای هم پیر تر شده اند
نیستی ببینی
صدای دست کشیدن روی تصویر این دو عاشق
چقدر به بوسه نزدیک است
نیستی ببینی
بشقاب را
سرو ته که می گذارم خشک شود،
با چه حسی می خندند
و آهسته آهسته
بعد یک عالمه حرف
چطور خواب را چکه می کنند
و دوباره صبح چگونه زودتر از من
سمت هم چشم باز می کنند و
از غذای روز تازه
چقدر ذوق می کنند
نیستی ببینی
نیستی.
کاش می توانست
به رود بیندازد خودش را
ماهی کوچکی که
دلش دریا بود و
خانه اش برکه.
گر عشق نبودی و غم عشق نبودی
چندین سخن نغز که گفتی که شنودی؟
ور باد نبودی که سر زلف ربودی
رخسارۀ معشوق به عاشق که نمودی؟
عشق ...
راهیست برای بازگشت به خانه
بعد از کار
بعد از جنگ
بعد از زندان
بعد از سفر
بعد از …
پلنگ سنگی دروازه های بستۀ شهرم
مگو آزاد خواهی شد که من زندانی دهرم
مرا ای ماهی عاشق رها کن، فکر کن من هم
یکی از سنگ های کوچک افتاده در نهرم
تفاوت های ما بیش از شباهت هاست باور کن
تو تلخی شراب کهنه ای، من تلخی زهرم
کسی را که برنجاند تو را هرگز نمی بخشم
تو با من آشتی کردی ولی من با خودم قهرم
تو آهوی رهای دشت های سبزی اما من
پلنگ سنگی دروازه های بستۀ شهرم
چه غم انگیز است
خفتن با چشم های باز
و پایان اندیشه ها را نگریستن
چه غم انگیز است خفتن
آنگاه که شب رفته است
و از روز خبری نیست.
اول دریا آرام بود
و شب ها راه نمی رفت
تا تو هوای شهر به سرت زد
حالا هزار سال است
دریا گیج
هی می رود
هی بر می گردد.