اشعار ناب
خواهم که بزیر قدمت زار بمیرم
هر چند کنی زنده دگر بار بمیرم
دانم که چرا خون مرا زود نریزی
خواهی که به جان کندن بسیار بمیرم
من طاقت نادیدن روی تو ندارم
مپسند که در حسرت دیدار بمیرم
خورشید حیاتم به لب بام رسیده است
آن به که در آن سایه دیوار بمیرم
گفتی که ز رشک تو هلاکند رقیبان
من نیز برآنم که از این عار بمیرم
چون یار بسر وقت من افتاد هلالی
وقتست اگر در قدم یار بمیرم
هلالی جغتایی
برچسب: ،
امتیاز:
بازدید: