چشم پزشک
مرد نشسته بود ..........
زن نشسته بود ............
کنار هم نشسته بودند ..............
روی دو صندلی ..........
در یک اتاق...........
آنجا مطب یک چشم پزشک بود ............
آن دو زن و شوهر نبودند .............
غریبه بودند...........
مرد دوربین بود ............
نزدیک را خوب نمی دید ............
زن نزدیک بین بود ...........تمام ریزه کاری های دنیا را تا چند سانتیمتری نوک دماغش می دید ، مناظر زیبای آن دورها را نمی دید . رهگذران انتهای کوچه هارا نمی دید .
اما مرد را با تمام جزئیاتش می دید .........
حتی ریزه کاریهایی که خود مرد هم خبر نداشت . یک لکه کوچک را گوشه شلوار مرد می دید ....... کناره کمربندش را می دید که خورده شده .......
آستین نیمدار کت مرد را از ساختمان ده طبقه نمای سنگ یشمی بهتر
می دید .............
مرد می خواست با زن حرف بزند . زن می خواست مرد را بازهم بکاود....................
زن فکر می کرد “ چه مرد کثیفی ! چه سر و وضعی ! واقعا کی در
دنیا حاضر است فداکاری کند و همسر این مرد مضحک شود ؟ چه
کسی حاضر است کله و موهای زشت این مرد را هر شب و هر
صبح نوک دماغش ببیند ؟ با این منظره نفرت انگیز بخوابد و با
آن بیدار شود ؟
زن دوست داشت مرد را از پنجره همان اتاق پرت کند به جایی
دست کم دورتر از نوک دماغش .........
مرد زن را واضح نمی دید . محو می دید ، فرو شده در بخار . زن
را در هاله ای می دید که بیشتر به او جنبه آسمانی می داد .
مرد دوست داشت زن را نوک قله کوه بگذارد و از دور سیر نگاهش کند ....
در آن اتاق صندلی های خالی دیگری هم بود ..............
مرد دوست داشت روی دورترین صندلی بنشیند و زن را سیاحت کند .......
زن دوست داشت روی دورترین صندلی بنشیند و مرد را نبیند ............
همین تفاهم آن دو را به وصال هم رساند .
در یک لحظه هردو به سمت صندلی آمال و آرزوهای خود شیرجه رفتند .....
مرد با متانت هرچه تمام تر صندلی را به زن تعارف کرد .
زن سرخ شد و نشست...........
در آن لحظه ، صدای مرد در نظرش چه طنین مردانه ای داشت ،
مرد چه باوقار و متین بود، می شد مثل کوه بر او تکیه زد .
البته زن هیچگاه تا آن زمان بر کوه تکیه نزده بود ، کسی را هم ندیده بود که اینکار را کرده باشد ، ولی فکر می کرد تشبیه جالبی است .
مرد هم که همچنان زن را در هاله ای نورانی می دید موقع را مناسب دید و سر صحبت را باز کرد.
چند ماه بعد ، زن و مرد که دیگر زن و شوهر بودند ، هرکدام عینکی رابر بینی حمل می کردند .
زن هرروز به قله کوههای شمال شهر نگاه می کرد و تعجب می کرد که چطور قبلا آنها را ندیده وگرنه فتح شان می کرده .
مرد هم هرروز در گوشه چشمان زن چیزهایی می دید که وحشتش
می گرفت و فکر می کرد این نشانه های هولناک سابق کجا پنهان بوده اند...
البته این زوج در هنگام خواب عینک ها را از روی بینی بر می داشتند و آسوده تا صبح در آغوش هم می خوابیدند .
خوب از این داستان چه نتیجه ای گرفتید ؟
برچسب: ،
زن نشسته بود ............
کنار هم نشسته بودند ..............
روی دو صندلی ..........
در یک اتاق...........
آنجا مطب یک چشم پزشک بود ............
آن دو زن و شوهر نبودند .............
غریبه بودند...........
مرد دوربین بود ............
نزدیک را خوب نمی دید ............
زن نزدیک بین بود ...........تمام ریزه کاری های دنیا را تا چند سانتیمتری نوک دماغش می دید ، مناظر زیبای آن دورها را نمی دید . رهگذران انتهای کوچه هارا نمی دید .
اما مرد را با تمام جزئیاتش می دید .........
حتی ریزه کاریهایی که خود مرد هم خبر نداشت . یک لکه کوچک را گوشه شلوار مرد می دید ....... کناره کمربندش را می دید که خورده شده .......
آستین نیمدار کت مرد را از ساختمان ده طبقه نمای سنگ یشمی بهتر
می دید .............
مرد می خواست با زن حرف بزند . زن می خواست مرد را بازهم بکاود....................
زن فکر می کرد “ چه مرد کثیفی ! چه سر و وضعی ! واقعا کی در
دنیا حاضر است فداکاری کند و همسر این مرد مضحک شود ؟ چه
کسی حاضر است کله و موهای زشت این مرد را هر شب و هر
صبح نوک دماغش ببیند ؟ با این منظره نفرت انگیز بخوابد و با
آن بیدار شود ؟
زن دوست داشت مرد را از پنجره همان اتاق پرت کند به جایی
دست کم دورتر از نوک دماغش .........
مرد زن را واضح نمی دید . محو می دید ، فرو شده در بخار . زن
را در هاله ای می دید که بیشتر به او جنبه آسمانی می داد .
مرد دوست داشت زن را نوک قله کوه بگذارد و از دور سیر نگاهش کند ....
در آن اتاق صندلی های خالی دیگری هم بود ..............
مرد دوست داشت روی دورترین صندلی بنشیند و زن را سیاحت کند .......
زن دوست داشت روی دورترین صندلی بنشیند و مرد را نبیند ............
همین تفاهم آن دو را به وصال هم رساند .
در یک لحظه هردو به سمت صندلی آمال و آرزوهای خود شیرجه رفتند .....
مرد با متانت هرچه تمام تر صندلی را به زن تعارف کرد .
زن سرخ شد و نشست...........
در آن لحظه ، صدای مرد در نظرش چه طنین مردانه ای داشت ،
مرد چه باوقار و متین بود، می شد مثل کوه بر او تکیه زد .
البته زن هیچگاه تا آن زمان بر کوه تکیه نزده بود ، کسی را هم ندیده بود که اینکار را کرده باشد ، ولی فکر می کرد تشبیه جالبی است .
مرد هم که همچنان زن را در هاله ای نورانی می دید موقع را مناسب دید و سر صحبت را باز کرد.
چند ماه بعد ، زن و مرد که دیگر زن و شوهر بودند ، هرکدام عینکی رابر بینی حمل می کردند .
زن هرروز به قله کوههای شمال شهر نگاه می کرد و تعجب می کرد که چطور قبلا آنها را ندیده وگرنه فتح شان می کرده .
مرد هم هرروز در گوشه چشمان زن چیزهایی می دید که وحشتش
می گرفت و فکر می کرد این نشانه های هولناک سابق کجا پنهان بوده اند...
البته این زوج در هنگام خواب عینک ها را از روی بینی بر می داشتند و آسوده تا صبح در آغوش هم می خوابیدند .
خوب از این داستان چه نتیجه ای گرفتید ؟
برچسب: ،
امتیاز:
بازدید: